خیلی پیش می آید که معجزه ها درست در برابر چشمان ما هستند ولی ما متوجه آنها نمی شویم. آن روز با معجزه ی کوچکی آغاز و معلوم شد جنگل سپیدار مرطوبی که از سمت شمال به دیوار ویلا منتهی می شود، پر از قارچ هایی است که دشت های زرد مایل به قهوه ای پدید آورده اند. قارچ های کوچک در مجاورت قارچ های بزرگی قرار داشتند که منظره ی چترهای باز شده بر اثر وزش باد شدید را تداعی می کردند. پیراهن ام را از قارچ پر کردم. بعد به سمت خانه دویدم و آن را خالی کردم و دوباره به جنگل برگشتم.
همان طور که همیشه هنگام صید پربار قارچ پیش می آید، کم کم مشکل پسندتر شدم و دیگر قارچ های بزرگ خوشحال ام نمی کردند. فقط قارچ های کوچک و سفت را جمع می کردم. این جست و جوهای مشکل پسندانه مرا تا اعماق جنگل پیش بردند.
به زودی قارچ ها کمتر و کمتر و بعد به طور کامل ناپدید شدند. ولی گردش در جنگل ناشناس برای من جالب بود چون هرچه از ویلا دورتر می شدم چهره اش بیشتر تغییر می کرد. پستی جای خود را به بلندی می داد و خاک زیرپایم سفت تر می شد. بعد جنگ سپیدار به پایان رسید و جای خود را به درختان توسکا داد که رنگ سپید مایل به زردی داشتند...