کتاب صوتی غروب نوشته هکتور هیو مونرو داستان مردی است به نام نورمن گرتسبی که هر روز برای تماشای غروب به پارک نزدیک خانه اش می رود.
غروب از نگاه او، زمان شکست خورده ها بود. مردها و زن هایی که در پیکار زندگی، شرکت کرده بودند و بازنده بودند. غروب زمان بیرون آمدن آدم هایی بود که امیدهای مرده شان را از نگاه های کنجکاو، پنهان می کردند، زمان خوبی که چشم کسی به لباس های کهنه و شانه های خمیده و نگاه های نا امیدشان نمی افتاد.
در قسمتی از کتاب صوتی غروب می شنویم:
اگر یک آدم خیر خواه پیدا نشود که داستانم را باور کند و یک مقدار پول به من قرض بدهد، مجبورم شب را کنار رودخانه بخوابم. خوشحالم که حداقل شما داستانم را باور کردید.
گرتسبی آرام پاسخ داد: تنها مشکل داستان شما این جاست که نمی توانی قالب صابونت را به من نشان بدهی.
مرد جوان با عجله خودش را روی نیمکت صاف کرد و تمام جیب های اورکتش را گشت. بعد با سرعت از روی نیمکت بلند شد.
گرتسبی ادامه داد: آدم باید خیلی حواسش پرت باشد که هم هتل و هم صابون را در طول یک عصر، گم کند، اما مرد جوان نایستاد تا گرتسبی جمله اش را تمام کند. همان طور که گرتسبی حرف می زد، راه جاده را گرفت و دور شد.
گرتسبی فکر کرد: حیف شد، اگر قسمت صابونش درست بود، باعث می شد داستانش را باور کنم، ولی همان یک چیز کوچک، داستان را خراب کرد. اگر یک صابون کوچک تهیه می کرد، مرد باهوشی بود.
نظر دیگران //= $contentName ?>
جالب نبود...