کتاب صوتی شهرش، گوسفندانش، نوشته هاروکی موراکامی، داستانی است از روزهای زندگی یک مرد ژاپنی که به ناگه یک روز متوجه اهمیت تمامی آنچه که از دست داده می شود.
همه چیز با اولین برف سال در خیابان ساپورو در شمال ژاپن که شروع به ریزش کرده بود، شروع شد. وقتی توکیو را از فرودگاه ناریتا با یک 747 ترک کرد، فقط یک تیشرت پوشیده بود. برف باریدن گرفته بود قبل از اینکه نوار نود دقیقه ای واک من را تمام کرده باشد.
هاروکی موراکامی (Haruki Murakami) امروزه به یک پدیده شگفت انگیز تبدیل شده و ذهن بسیاری از ناشران و منتقدان را به خودش مشغول کرده که راز این موفقیت در چیست؟ اول ازدواج کرد، بعد شروع به کار کرد و در آخر موفق شد به نحوی فارغ التحصیل شود. به زبانی دیگر، ترکیبی که هاروکی دنبال می کرد، کاملا برعکس آن چه بود که عادی تلقی می شد. مخاطبان او از جنس مخاطبان جی کی رولینگ و تالکین نیستند و موضوعاتی که او درباره شان می نویسند نیز از آن دست موضوعاتی نیست که برای مخاطبان نوجوان پرجاذبه باشد.
از طرف دیگر او معتقد به فرهنگ ژاپن است، یعنی فرهنگی که زبان مهجوری دارد و در رده 10 زبان پویا و زنده دنیا جا ندارد. رمان ها و نوشته های موراکامی در مقایسه با سینمای ژاپن که در سال های بعد از جنگ جهانی دوم به اوج شکوفایی خود رسید و کارگردانان بزرگی از دل آن جریان بیرون آمد، حالا دیگر مخاطبان گسترده تری دارد.
در داستان کتاب صوتی شهرش، گوسفندانش، می شنویم که چگونه یکدفعه همه ی نظرهایش تغییر کردند و به این واقعیت پی برد:
فردا دوباره پانصد کیلومتر از هم دور خواهیم شد. روزهای محدودی دوباره در خیابان های مختلف قدم خواهیم زد. احترام تصنعیِ همیشگی را به هم خواهیم گذاشت. کار دشوار عبث مان را مثل کارکنانِ پر استرس ادامه خواهیم داد.