بالای تپه ای زیبا و سرسبز، دو مورچه شاد و مهربان بودند و با خوشحالی در کنار هم زندگی می کردند.
یک شب مورچه کوچولو روی قارچی نشسته بود.
ناگهان ستاره دنباله داری را دید که از آسمان گذشت.
با دیدن شهاب آسمانی او گفت: «من آرزو دارم بتوانم طلوع خورشید را ببینم.»
برادرش این حرف او را شنید. او دوست داشت برادر کوچکش را به آرزویش برساند. برای همین فکری به ذهنش رسید.