کتاب گردان گمشده خاطرات سرگرد عراقی عزالدین مانع نوشته عزالدین مانع، به ترجمه محمدنبی ابراهیمی توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
اینجا برای ما میدان جنگ است، اما نه به آن مفهومی که برای ایرانیها بود. اینجا ما هم سلاح داریم، هم نیروی جنگی فراوان، اما در کنارش هم شراب داریم و هم رقاصهها برایمان میرقصند. ایرانیها از خودشان و خاکشان دفاع میکنند، ما هم در ازایش از هیچ وحشیگری نمیگذریم و هر قدر میتوانیم در حق آنها ظلم میکنیم... اینها تنها بخشی از آن چیزی است که سرگرد عراقی عزالدین مانع در «گردان گمشده» یعنی کتاب خاطراتش از جنگ تحمیلی عراق علیه ایران میگوید و همین انتخاب اسم نشان میدهد که او خود و همرزمانش را گمشدگانی میداند که مسیر نادرست را رفتهاند.
او در این کتاب به چگونگی اشغال خرمشهر میپردازد و در یک پایانبندی رمانتیک چگونگی عقبنشینی ارتش کشورش از خرمشهر و شکستشان در عملیات بیتالمقدس را شرح میدهد. او خود این کتاب را گوشه کوچکی از واقعیت جنگ ایران و عراق میداند و در آن درباره اعمال و رفتارهای عراقیها در خرمشهر حرف میزند و از مزدوران خرمشهری که با رژیم بعث همکاری داشتهاند، حرف میزند. قتلها و اعدامهایی که بیدلیل در کش و قوس تجاوز روی میدهد هم از دیگر اتفاقاتی هستند که در سراسر کتاب بیان میشوند.
این کتاب از جمله آثار ادبیات ضد جنگ محسوب میشود و سندی گویا از واقعیتهای جنگ تحمیلی است. کتاب «گردان گمشده» با فصلی با عنوان «عراق جدید» آغاز میشود؛ آنجا که دشمن تصمیم میگیرد بخشی از خاک پاک ایرانزمین را به خاک خود ضمیمه کند. «مست در نیمهشب» نشان میدهد که سربازان عراقی با چه سودایی خاک مقدس کشورمان را زیر چکمههای خود گرفتهاند. اما در «تانکها و پناهندگی» قصه به تدریج عوض میشود و «اعدام ستوانیار» چهره دیگری از آدمکشی رژیم بعث را آشکار میکند.
کتاب «گردان گمشده» با فصول دیگری از خاطرات و اعترافات سرگرد عراقی دنبال میشود تا اینکه ورق به نفع نظامیان سلحشور جبهه اسلام برمیگردد و هنگامی که «انفجار بزرگ» رخ میدهد، «دستورات فرماندهی» ره به جایی نمیبرد و دست آخر با رخنه نیروهای جان برکف بسیجی در سپاه دشمن، خرمشهر عزیز پس از چند هفته اشغال به آغوش پرمهر ایران اسلامی باز میگردد.
آن شب مهتابی بود. چنین شب هایی برای افراد ما بهتر بود، زیرا به منور نیاز نداشتیم و نگهبان ها بهتر می توانستند مأموریت خود را انجام دهند.
خودروی حامل شام آمد و بازرسی آغاز شد، سرباز راننده و آشپز همراه او کمی احساس تعجب کردند. زیرا برای اولین بار بود که با چنین صحنه ای مواجه می شدند، چنین بازرسی دقیقی از خودروها سابقه نداشت.
ستوانیار عاشورالحلی بر بازرسی نظارت داشت. در حالی که دژبان مشغول بازرسی سطح بالای خودرو بود، او با یک قبضه تفنگ قندان تاشو مواظب اوضاع بود. ستوانیار خم شد و زیر خودرو را نگاه کرد. ناگهان قسمتی از بدن یک انسان را مشاهده کرد که خود را زیر خودرو چسبانده بود. ستوانیار فریاد زد: پیدایش کردم، ملعون را یافتم، جانی را پیدا کردم، پیدا کردم...
نیروها دور خودرو حلقه زدند، افسران با سرعت می دویدند. من هم پشت سر آن ها بودم، از نیروها خواستم که تا متفرق شوند و آن رزمنده ایرانی را به سنگر خودم آوردم. جوانی هجده ساله بود، صورت گرد و نورانی داشت. جوانی خوش قد و قامت و دور گردنش دستمالی پیچیده بود که نشان می داد بسیجی است. در سمت چپ کمرش، چاقو یا سرنیزه ای داشت. از او خواستم بنشیند و با رییس استخبارات لشکر تماس گرفتم.
نظر دیگران //= $contentName ?>
خیلی دوست داشتم مطالبی در مورد جنگ از دید نظامیان عراقی بخونم. کتاب خوبیه....