در کتاب صد سال تنهایی، گابریل گارسیا مارکز، به شرح زندگی شش نسل خانواده بوئندیا پرداخته است که نسل اول آن ها در دهکده ای به نام ماکوندو ساکن می شود.
ناپدید شدن و مرگ بعضی از شخصیت های داستان به جادویی شدن روایت ها می افزاید. صعود رمدیوس به آسمان درست مقابل چشم دیگران کشته شدن همه پسران سرهنگ آئورلیانو بوئندیا که از زنان در جبهه جنگ به وجود آمده اند توسط افراد ناشناس از طربق هدف گلوله قرار دادن پیشانی آن ها که علامت صلیب داشته و طعمه مورچه ها شدن آئورلیانو نوزاد تازه به دنیا آمده آمارانتا اورسولا از این موارد است.
شخصیت اورسولا و پیلار ترنرا از بقیه افراد خانواده تفاوت دارد زیرا این دو نفر با حس ششم خود و گرفتن فال ورق می توانند آینده افراد را پیش بینی کنند. بعد از مرگ اورسولا این فرناندا دل کارپیو است که کنترل زندگی افراد خانواده را برعهده می گیرد و نظراتش را بر آن ها تحمیل می کند.
چون او از ارتباط دخترش رناتا رمدیوس با مائوریسیا بابیلونیا ناراضیست و نمی خواهد مردم دهکده در جریان رابطه آن دو قرار بگیرند مرگ آن جوان را سبب می شود و دخترش را به یک صومعه پیش عده ای راهبه می فرستد تا در آن جا تا پایان عمرش بماند. وقتی راهبه ای به خانه فرناندا می آید و نوه او که فرزند رناتا و مائوریسیا است را با خود می آورد با وجود آن که فرناندا در ابتدا قصد کشتن آن کودک را دارد اما از فکر خود منصرف می شود و آن بچه در آن خانه بزرگ می شود.
داستان کتاب صد سال تنهایی از زبان سوم شخص حکایت می شود. سبک این رمان رئالیسم جادویی است. مارکز با نوشتن از کولیها از همان ابتدای رمان به شرح کارهای جادویی آن ها می پردازد و شگفتی های مربوط به حضور آن ها در دهکده را در خلال داستان کش و قوس می دهد تا حوادثی که به واقعیت زندگی در کلمبیا شباهت دارند با جادوهایی که در این داستان رخ می دهند ادغام شده و سبک رئالیسم جادویی به وجود آید.
گابریل گارسیا مارکز (Gabriel Garcia Marquez) بزرگ ترین نویسنده ی کلمبیا و نام آورترین نویسنده ی جهان و برنده ی جایزه ی ادبی نوبل سال ١۹۸۲، در ششم ماه مارس ١۹۲۸ میلادی، در دهکده ی آراکاتاکا در منطقه ی سانتاماریای کلمبیا متولد شد و تا سن هشت سالگی، در این دهکده، نزد مادر بزرگش زندگی کرد. در سال ١۹۴١ اولین نوشته هایش در روزنامه ای به نام خوونتود که مخصوص شاگردان دبیرستانی بود، منتشر شد. تحصیلات دبیرستانی او با وقفه روبه رو گشت و گارسیا مارکز، یک سال به سوکو رفت.
در آوریل ١۹۶١، «کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد» مجدداً چاپ شد. در همین سال مارکز به مکزیک رفت و با زن و فرزند دو ساله اش زندگی کرد. برای فیلم های سینمایی فیلمنامه نوشت. همچنین دستنویس داستان ساعت شوم را به مسابقه ی ملی رمان که در بوگوتا توسط شرکت نفت اسو ترتیب یافته، فرستاد و جایزه ی اول را از آن خود کرد.
در سال ١۹۶۲ کتاب «کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد» وی در مکزیک منتشر شد. مارکز در سال ١۹۶۵، نوشتن صد سال تنهایی؛ را آغاز کرد. و در آوریل ١۹۶۸، صد سال تنهایی در بوئنوس آیرس منتشر شد و به موفقیتی فوری و چشمگیر رسید طوری که کتاب به طور مداوم تجدید چاپ می شد.
در بخشی از کتاب صد سال تنهایی (One Hundred Years of Solitude) می خوانیم:
ده دقیقه بعد با یک نیزه ی دندانه دار قدیمی که متعلق به پدربزرگش بود، به آن جا برگشت پرودنسیو آگوئیلار نیز دم در ورودی آن میدان به انتظار او ایستاده بود. حالا بیش از نصف جمعیت آن شهر با شنیدن موضوع دوئل دو خروس باز قهار، در آن جا جمع شده بودند.
اما آن بخت برگشته حتی فرصت دفاع هم نیافت، زیرا نیزه ی خوزه آرکادیو بوئندیا با قدرت یک گاومیش، پرتاب شده بود، با همان نشانه گیری دقیق که آئورلیانو بوئندیای اول توانسته بود نسل پلنگ های جگوار را در آن منطقه براندازد و حالا همان نیزه گلوی حریف نواده اش را پاره کرد و به زندگی او خاتمه داد.
آن شب بعد از اینکه پیکر پرودنسیو آگوئیلار را از آن میدان تا گورستان تشییع کردند، خوزه آرکادیو بوئندیا به خانه اش برگشت و خواست وارد اطاق خوابشان بشود که دید اورسولا دارد آن تنکه ی عفت را به پا می کند. لذا با عصبانیت نوک آن نیزه را به طرف وی گرفت و نهیب زد: «زود آن را در بیار!»
اورسولا که در مورد تصمیم شوهر شکی نداشت، با صدای آهسته ای، من ومن کنان گفت: «هر اتفاقی بیفتد، مسئولیتش به گردن توست.»
کنگره :
PQ8180/28 /الف4ص4 1389ب
شابک :
978-964-374-182-2
نظر دیگران //= $contentName ?>
خیلی عالیه کتاب حتما بخونید کتاب رو...