در کتاب سومین تسلیم، اثر گابریل گارسیا مارکز، نه داستان کوتاه و هیجان انگیز به سبک رئالیسم نوشته شده است. مکان ها و شخصیت های این داستان ها آشنا هستند و مارکز در داستان هایی کوتاه به بزرگنمایی بخش های کوچکی از رمان «صدسال تنهایی» می پردازد.
داستان های کوتاه این مجموعه شامل: دریای فرصت از دست رفته، مرگ دائمی در ورای عشق، سومین تسلیم، سوی دیگر مرگ، گفتگو با آینه، تلخ کامی به خاطر سه تا خوابگرد، چشمان یک سگ آبی رنگ، کسی این رزها را به هم می زده است و
شب کلاغ ها است. مضمون تمامی این داستان ها در نهایت به رمان صدسال تنهایی ختم می شود.
گابریل گارسیا مارکز (Gabriel Garcia Marquez) بزرگ ترین نویسنده ی کلمبیا و نام آورترین نویسنده ی جهان و برنده ی جایزه ی ادبی نوبل سال ١۹۸۲، در ششم ماه مارس ١۹۲۸ میلادی، در دهکده ی آراکاتاکا در منطقه ی سانتاماریای کلمبیا متولد شد و تا سن هشت سالگی، در این دهکده، نزد مادر بزرگش زندگی کرد. در سال ١۹۴١ اولین نوشته هایش در روزنامه ای به نام خوونتود که مخصوص شاگردان دبیرستانی بود، منتشر شد. تحصیلات دبیرستانی او با وقفه روبه رو گشت و گارسیا مارکز، یک سال به سوکو رفت.
در آوریل ١۹۶١، «کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد» مجدداً چاپ شد. در همین سال مارکز به مکزیک رفت و با زن و فرزند دو ساله اش زندگی کرد. برای فیلم های سینمایی فیلمنامه نوشت. همچنین دستنویس داستان ساعت شوم را به مسابقه ی ملی رمان که در بوگوتا توسط شرکت نفت اسو ترتیب یافته، فرستاد و جایزه ی اول را از آن خود کرد.
در سال ١۹۶۲ کتاب «کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد» وی در مکزیک منتشر شد. مارکز در سال ١۹۶۵، نوشتن صد سال تنهایی؛ را آغاز کرد. و در آوریل ١۹۶۸، صد سال تنهایی در بوئنوس آیرس منتشر شد و به موفقیتی فوری و چشمگیر رسید طوری که کتاب به طور مداوم تجدید چاپ می شد.
در بخشی از کتاب سومین تسلیم (The Incredible and Sad Tale of Innocent) می خوانیم:
موقعی که به عمق هذیان گویی اش فرو می رفت به دلیل این که ماجرای فرعون های حنوط شده را خوانده بود، در حین افزایش تب اش، خودش را بازیگر اصلی آن صحنه ها تصور می کرد و از همان جا نوعی پوچی در زندگی اش شروع شده بود. در نتیجه از آن زمان قادر به تشخیص واقعیت ها نبود و به خاطر نمی آورد که کدام بخش از افکارش ناشی از هذیان است و کدام بخش از زندگی واقعی خودش. به همین دلیل بود که حالا دچار شک و تردید بود. شاید دکتر اصلاً راجع به زندگی پس از مرگ حرفی نزده بود. زیرا نا معقول و ضد و نقیض بودند. یا به زبان ساده متناقض بودند. در نتیجه موجب شده بودند تا حالا به شک بیافتد که واقعاً مرده است و هیجده سال است که چنین است.
در آن زمان بود در زمان مرگ اش که هفت ساله بود و مادرش یک تابوت کوچک از چوب سبز برایش درست کرده بود،یک تابوت بچه گانه، اما دکتر به آن ها گفته بود تا یک تابوت بزرگ بسازند، تابوتی به اندازه ی یک آدم بزرگ، زیرا آن تابوت کوچک ممکن بود جلو رشد و نمو بدن او را گرفته و او را به صورت یک مرده ی از هیکل عادی افتاده یا یک موجود زنده ی قناس در آورد. یا این توقف رشد ممکن بود مانع تشخیص وی از بهبودی یافتن بشود. مادرش هم بر مبنای آن اخطار دکتر، داده بود تا یک تابوت بزرگ برای وی بسازند، تابوتی به اندازه ی جسد یک آدم بالغ، بعد هم سه بالشت در داخل آن قرار داده بود تا فضای خالی را پر کرده و او راحت تر در داخل آن جا بگیرد.
شابک :
978-964-374-473-1
کنگره :
PIR8180/28 /الف4الف37 1393