کتاب مهمان ناخوانده نوشته نمایشنامهنویس مشهور فرانسوی اریک امانوئل اشمیت است. اشمیت در این نمایشنامه کوتاه از تحصیلات خود در زمینهی فلسفه در روایت داستان خود استفاده کرده است. وحیده نعیم آبادی آن را به زبان فارسی ترجمه کرده است و انتشارات کتابستان معرفت آن را به چاپ رسانده است.
داستان در زمان جنگ جهانی دوم رخ میدهد. شخصی به نام زیگموند فروید به عنوان نمایندهای از انسان امروزی، خودمختار و بیایمان معرفی میشود. او که بعد از حمله ارتش هیتلر در حالی که قصد سفر از اتریش به فرانسه را دارد با شخصی آشنا میشود که مدعیه تجلی خدا بر روی زمین است. او کیست؟ یک مرد دیوانه؟ یک جادوگر؟ آیا این صرفا یک رویا است؟ آیا او تجسم درک ما از ناخودآگاه فروید است؟ یا آیا او واقعا همانطور که ادعا می کند خدا است؟ مانند خود فروید ، هر یک از ما باید در جریان این عصر جدی و دیوانه کننده تصمیم بگیریم که این بازدید کننده واقعا کیست؟
در ادامه خواننده شاهد گفتوگو میان این دو فرد با دیدگاهها و باورهای فلسفی و مذهبی متفاوت است. در این مباحثات اشمیت به زیبایی از زیربناهای موضوعات فلسفی سخن به میان میآورد و خواننده را با خود همراه میکند.
مهمان ناخوانده نمایشنامه نویسنده فرانسوی-بلژیکی اریک-امانوئل اشمیت در سال 1993 است که برای اولین بار در فرانسه منتشر شده است. نمایشنامه مهمان ناخوانده شامل هفده صحنه با طول متفاوت است. داستان این نمایشنامه در سال 1938 در وین تنظیم شده است ، هنگامی که نازیها شروع به کنترل شهر (آنچلوس) کردند. این رویداد درگیریهای درونی زیگموند فروید را با وقوع این رویداد بررسی می کند.اریک امانوئل اشمیت به نوشتن ادبیاتی مشهور است که در درجه اول فلسفی است. همانطور که خودش در یک مجله فرانسوی خاطر نشان کرد، فلسفه و تراژدی یونانی همزمان اختراع شدند و تراژدی به نوعی نسخهای از فلسفه است که در دسترس عموم است. او به عنوان یک نویسنده، میگوید هدف او ارائه و کاوش ایدههای فلسفی است که درک آن به اندازه کافی ساده است و این را میتوان به راحتی در نمایشنامه مهمان ناخوانده مشاهده کرد. مضامین اصلی در این نمایشنامه وضعیت و نقص انسان ، اعتقاد (یا کفر) به خدا ، نتایج جنگ و نازیسم است.
فروید بهآهستگی کتابهای خود را در کتابخانه مرتب میکند؛ کتابهایی که با خشونتی ناشناخته روی زمین افتادهاند. سالخورده است؛ اما نگاهی تیز و چشمانی رمزآلود دارد. بسیار پرجنبوجوش است و لرزش بدنش، حکایت از چیزی غیرعادی دارد. تمام طول شب، محتاطانه سرفه میکند تا کمی خلط از حلقش خارج شود: مبتلا به سرطان حنجره است و همین او را زجر میدهد.
آنا از پدرش فرسودهتر به نظر میرسد. روی کاناپه نشسته است. کتابی در دستانش دارد و وانمود میکند که مشغول خواندن است. زنی سختگیر و اندکی عالمنما. با اینکه کمی مضحک به نظر میرسد، یکی از نخستین نشانههای زنان روشنفکر در این دوران، همین است؛ وانگهی نگاه کودکانهاش او را از این کلیشۀ خندهدار دور میکند و نقشی از عشقی عمیق و بزرگ به پدر را بر چهرهاش میاندازد.
فروید: میخوای بخوابی، آنا؟
آنا بهنشان نه، بهآرامی سری تکان میدهد.
فروید: مطمئنم که خوابت میآد.
آنا انکار میکند و خمیازهاش را میبلعد. کمی بلندتر از پیش، از پنجرۀ باز، صدای سرودهای گروهی سربازان نازی در حال عبور از آنجا به گوش میرسد. فروید ناخودآگاه از پنجره دور میشود.