کتاب جاناتان مرغ دریایی اثری است نمادین از «ریچارد باخ» داستان نویس معاصر آمریکایی، که شاید در نگاه اول تصور شود برای کودکان و نوجوانان نگاشته شده، در حالی که در تمام سال های زندگی شایسته است آن را هر از گاهی مطالعه کنیم تا تلنگری بر کرختی سکون وجودمان زند و به یادمان بیاورد که روزگاری هرکدام از ما قهرمانی از خود در ذهن مان داشتیم که در اسارت روزمرگی، آن را به فراموشی سپرده ایم.
به قول نویسنده ی کتاب جاناتان مرغ دریایی، «هر کدام از ما یک جاناتان درون داریم» که همواره انسان را در مسیر رسیدن به آرمان هایش حرکت می دهد و در نظر بنده بی توجهی ما، آن را به عمق لایه های درونی مان می کشاند و کم کم باعث مرگ تدریجی اش می گردد.
این کتاب حول محوریت یک مرغ دریایی است که متفاوت از دیگر مرغان تفکر کرده و در مسیر رسیدن به آرمان هایش فردیت، مسئولیت، آموزش، آزادی و نهایتاً عشق را می یابد.
اما چاپ این اثر توسط «انتشارات پر» به دو جهت متفاوت با چاپ های دیگر در ایران بوده؛ اول آن که با آوردن زبان اصلی کتاب باعث شده تا خواننده ی آشنا به زبان انگلیسی درکی بهتر از کتاب داشته باشد و نکته ی دیگر ترجمه ی بخش چهارم آن است که بعد از ده ها سال گذشتن از چاپ اول آن، توسط نویسنده و در جهت تکمیل اثرش به کتاب اضافه شده است.
«پس بهشت این جاست...» جاناتان در طول مسیر در فکر بود. از روی اجبار لبخند می زد و تلاش می کرد تا فضولی کردن را ترک کند، چون فضولی در مورد جایی که چند لحظه بیشتر از ورودش به آن جا نمی گذشت، نوعی بی ادبی محسوب می شد. همان طورکه هم سان با دو مرغ دیگر بر بالای ابرها در حال پرواز بود، فهمید که بدن او هم مثل آن ها می درخشد. بله، این یک واقعیت بود.
باطنش همان جاناتان مرغ دریایی جوانی بود که همیشه در پشت چشمان طلایی اش می زیست، ولی ظاهرش در کل متغیر شده بود.
جسم او همان جسم قبلی بود. همان جسمی که یک مرغ دریایی باید باشد، ولی حالا بدن پیرش اوج گرفته بود و بالاتر از همیشه می رفت. با خودش فکر می کرد که تنها با به کار بردن نیمی از انرژی درونی ام، دو برابر پروازهای گذشته ام می توانم سرعت داشته باشم و به اوج پرواز کنم.
اکنون پرهایش مثل برف درخشش داشتند و بال هایش مانند ورقه هایی از نقره ی جلا خورده همواره نرم بودند. با ذوق و شوقی فراوان، بال هایش را بررسی کرد تا نیروی جدیدی به بال های تازه اش ببخشد.
دویست و پنجاه مایل در ساعت! او حس کرد که به بیشترین حد سرعت پروازش رسیده است. دویست و هفتاد و سه مایل در ساعت! او همه ی توانش را بکار می برد تا سریع پرواز کند. یک باره گرد ناامیدی بر پیکره ی جانش نشست.
اندام جدیدش برای او محدودیت هایی ایجاد کرده بود. گرچه سرعتی که داشت خیلی بالاتر از حد زمینی اش بود، ولی محدودیت هایی بود که مانع از رسیدن او به بالاترها می شد و او باید آن ها را برطرف می کرد. با خود می اندیشید: «در بهشت وجود هر نوع محدودیتی ممنوع است.»
ناگهان ابرها ناپدید شدند و راه برای پرواز آن ها باز شد. همراهانش بانگ برآوردند: «جاناتان ورودت به این سرزمین را خوشامد می گوییم...»
نظر دیگران //= $contentName ?>
خوب...