روزی روزگاری قورباغه ای کوچک و بانمک درون برکه ای باصفا زندگی می کرد. این برکه پر از گل های شقایق زیبا بود.
قورباغه کوچولو همیشه فکر می کرد خوشحال بودن کار آسانی است.
وقتی او روی برگ شقایق دراز می کشید با لذت آسمان را تماشا می کرد. نفس عمیقی می کشید و سعی می کرد از زندگی در برکه زیبا لذت ببرد.
یک روز قورباغه کوچولو دوستانش را برای مهمانی به برکه زیبا دعوت کرد.
همه دوستانش به مهمانی آمده بودند و خوش می گذراندند.
لاک پشت هم به مهمانی آمده بود.
او به برکه زیبای قورباغه کوچولو حسادت می کرد. و از اینکه قورباغه کوچولو در جای به این زیبایی زندگی می کرد ناراحت بود…