ما منتظر حبیب می ماندیم و قبلِ این که رویش را ببوسیم خدا را از توی ساک برمی داشتیم و روزنامه ی مچاله را پس می زدیم و از خدای این بار آورده رونمایی می کردیم.
چه قشقرقی که راه نمی انداختیم. انگار یک عشیره ی ناامید عروسی دختر ترشیده اش را جشن گرفته باشد. برای خودش آیینی بود. ولی خوب، انصافا جلو خودمان را هم می گرفتیم که ذوق زده نشویم و نزنیم بترکانیم.
از همین بود که وقتی یکی مان گفت خبر کنیم بچه های دانشکده بیایند ببینند تن ندادیم و کلی توپیدیم و خشم آلود ماغ سرِ بدبخت کشیدیم. خطر داشت. می ریختند می گرفتندمان به اسم هزار فرقه. مگر کار بی خود قحط بود؟...
کنگره :
PIR۸۱۸۴ /ر۲۴ر۹ ۱۳۸۸