در زمان پادشاهی شاه آرتور مرد کشاورزی به نام تد به همراه همسرش ماریا در رفاه و آرامش زندگی می کردن، هر چیزی که میخواستن رو داشتن ولی یک مشکلِ خیلی بزرگی تو زندگیشون وجود داشت. اونا هیچ بچه ای نداشتند.
هروقت که تد به مزرعه می رفت. ماریا که تو خونه تنها بود؛ همیشه گریه می کرد و غصه می خورد. اون آرزو یک بچه رو داشت.