کتاب دشت شقایق ها خاطرات سربازی نویسنده آن (محمدرضا بایرامی) در دوران دفاع مقدس است. بایرامی در کتاب دشت شقایق ها که به صورت روزنگار تنظیم شده خاطرات خود از دوران خدمت در جبهه و قسمت های مخابرات و ادوات را بیان کرده است. این خاطرات مقطع زمانی 24 تیر سال 64 تا 29 اسفند 66 را در بر می گیرد. وی بعد از دوره آموزش سربازی، به منطقه جنگی فرستاده می شود. در آنجا ابتدا برای آموزش تکمیلی به آموزشگاه نزاجا در نزدیکی شهر شوش می رود و سپس به منطقه جنگی شرهانی فرستاده و در قسمت مخابرات دسته دوم مشغول به خدمت می شود.
مدتی بعد به پشت جبهه و منطقه ای به نام «بنه» منتقل می شود، اما دوباره به منطقه جنگی بازمی گردد. خاطرات محمدرضا بایرامی نشان دهنده زندگی روزمره رزمندگان و نحوه تقابل آن ها با مشکلات و سختی ها در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران است. بخش عمده خاطرات مربوط به حضور این رزمنده در مخابرات جبهه و چگونگی برقراری ارتباط بین سنگرهای مختلف است. خاطراتی از روزهای دوره آموزشی تکمیلی، کندن کانال، انجام کارهای هنری در زمان فراغت مثل ساختن لوستر و ماکت با سیم های کابل توسط سربازان، ارتباط با سنگرهای دیگر، تعمیر خطوط تلفنی، شوخی و گفت و گوهای بین رزمندگان، خاطراتی از ایام مرخصی، حال و هوای سربازان و ارتشی ها هنگام انجام عملیات، برگزاری مراسم سال نو، وصف محیط زندگی سربازان و... از موارد مطرح شده در این کتاب است.
بایرامی لحظه های ناب و ماندگاری از روزهای دفاع مقدس را در «دشت شقایق ها» ثبت کرده است. لحن و زبان نویسنده با این که در زمان نگارش این اثر نخستین تجربه ِهای نوشتن را تجربه می کرد به شدت تاثیرگذار و دلچسب است. ویژگی جذاب کتاب که آن را از برخی آثار سبک خاطره دفاع مقدس متمایز می کند، وصف جنگ نه از زاویه دید و نگاه یک فرمانده بلکه یکی از سربازهای معمولی و عوامل شاغل در رده های پایین نظامی است؛ با تمام شوخی ها، تفریحات، و گرفتاری های معمول در روابط میان آن ها... خاطره ریختن فشنگ زیر آتش کتری و اتصالی دادن تلفن دو گردان و اذیت کردن آن ها و مبارزه چند ساعته با یک موش که به سنگر حمله کرده از بخش های خواندنی و جذاب این کتاب هستند.
با محیط احساس غریبی میکنم. محیطی که بیابانی است سوخته و خالی. نه آبی نه رودخانهای نه علفی و نه حتی یک آشنا که به دیدارش دل خوش داشته باشی. همه با من غریبهاند و من با همه، حتی با خودم. تنها چیزی که به شدت ملموس است گرماست و گرما؛ گرمایی که کلافه میکند. تمام لباس هایم خیس شدهاند، خیسِ خالی و من هیچ نمیدانم که چند روز طول خواهد کشید تا به چنین وضعی عادت کنم. فقط میدانم که هرچه زودتر، بهتر. شب است و هوا عجیب تاریک. تقسیم شدهایم و منتظر که ماشین بیاید دنبالمان و ببردمان.
از بچههای پادگان فقط شهرام اسکندری با من مانده است. مابقی پخش و پلا شدند و چه سخت بود لحظه جدایی. بالاخره، سه ماهی را با هم سر کرده بودیم؛ خوش و ناخوش و حالا باید همدیگر را ترک میکردیم، الی الابد، و مگر تصادفی، تا باز دیداری رخ دهد با بعضی و چه سختتر بود لبخند زورکی هنگام وداع. دلت میخواست گریه کنی، اما لبخند میزدی به ناچار. که محل گریه نبود و تو، نه خروس بیمحل.»
بسم الله الرحمن الرحیم
«ارتش با حجم عظیم و تلاش متنوع اش، سهم بزرگی در تشکیل دفاع مقدس هشت ساله داشته است. خاطرات دیگری که خوانده ام همه تصویر وضع و حال سپاه و بسیج بوده است و اینکه نوشته ای در شرح حال واحدهای ارتش... سبک هنرمندانه و قلم زیبای این نویسنده، کمکی در خور تحسین کرده است به آب و رنگ بخشیدن به حوادث و وقایع خطوط ارتشی... البته فاصله میان این و آنچه از بسیج می دانیم و خوانده ایم، بسی ژرف است. در اینجا وضع یگان های ارتشی را می شود به خوبی دید. کتاب را یک نفسه در روز جمعه 7/1/71 خواندم.»
نظر دیگران //= $contentName ?>
جذاب...