با شروع جنگ، عده ای از دوستانم، یکی پس از دیگری، راهی جبهه شدند. تصمیم گرفتم من هم راهی شوم. دیگر نمی توانستم در اصفهان بمانم. شب و روز در قلبم غوغایی بود و برای رفتن بی تابی می کردم. احساس می کردم ماندن گناه است. برای همین هم تصمیم گرفتم موضوع را با پدر و مادرم در میان بگذارم.
پدرم رضای خدا را برگزید و مرا به او سپرد؛ اما با مخالفت مادرم روبه رو شدم. او بعد از اینکه از تصمیم من خبردار شد، شب و روز گریه می کرد. وقتی روی زمین می نشستم، دو زانو در برابرم می نشست و در حالی که تمام بدنش می لرزید و اشک می ریخت، التماس می کرد و می گفت: «مادر، اگر چند جوان داشتم، باکی نبود؛ اما من فقط تو را دارم ...»
پس از چند روز، به بستر بیماری افتاد. خواهرانم مرا نصیحت کردند که اگر می خواهم به حسرت و پشیمانی ابدی دچار نشوم، به مادر اطمینان بدهم که از رفتن منصرف شده ام. من که بر سر دو راهی قرار گرفته بودم، تصمیم گرفتم با قرآن، راهنما و مونس همیشگی ام، مشورت کنم.
به حاج آقا صدیقین مراجعه کردم. او بدون اینکه از نیّتم خبر داشته باشد، بعد از استخاره گفت: «نفْس تصمیم شما در رضایت خدا است و امروز کاری بهتر از این وجود ندارد؛ اما سعی کنید پدر و مادرتان را نیز راضی کنید.»
از اینکه قرآن این طور راهنمایی ام کرد، سجده شکر بجا آوردم و به منزل برگشتم. در کنار بستر مادرم گفتم که از تصمیم خودم منصرف شده ام ...
شابک دیجیتال :
978-600-03-2700-2
کنگره :
PIR8352 / الف77ب3 1394