ما بازی را بُرده بودیم؛ امّا محمّد دیگر پسته نمی خورد. خیلی دمغ بود
از بازی که برمی گشتیم، بچّه ها خیلی خوش حال بودند.
وقتی می بُردیم، نمی توانستند شادی شان را پنهان کنند.
سربه سر هم می گذاشتند و از سر و کول هم بالا می رفتند؛ آن قدر که همه ی اهل محل می فهمیدند تیم ما بازی را بُرده.
این طور وقت ها، هر بار که از جلوی مغازه ی ناصر آقا رد می شدیم، صدا مان می کرد و ذوق زده، کلّی پسته توی مشت مان می ریخت.
کنگره :
PIR7980/ه73ب2 1388
شابک دیجیتال :
978-600-03-1797-3
نظر دیگران //= $contentName ?>
فعلا خیلی خوبه فقط اگه میشه رمان هم بزارین و زیادش کن خیـــــــلی ممنون...