من از مرگ می ترسیدم، از زمان کودکی ترس از مرگ را به من آموخته بودند، وقتی خبر مرگ دوستی یا آشنایی را می شنیدم، متأسّف می شدم، گویا در فرهنگ جامعه، چیزی بدتر از مرگ وجود نداشت، به من یاد داده بودند که مرگ را برای دشمن بخواهم، و این گونه بود که در وجود خود، مرگ را بد می دانستم.
زمانی فرا رسید که تحقیق را شروع کردم، می خواستم با حماسه کربلا بیشتر آشنا شوم، این گونه بود که من با قاسم علیه السلام آشنا شدم، همان نوجوانی که فرزندِ امام حسن علیه السلام بود و در کربلا جانش را فدای امام حسین علیه السلام نمود.
من محتاج سخن قاسم علیه السلام بودم، به راستی قاسم به چه درک و معرفتی رسیده بود که مرگ را این قدر زیبا می دید و آن را از عسل، شیرین تر می دانست.
من باید پاسخ این سؤل را می یافتم. اینجا بود که من شاگرد مکتب او گشتم و او نگاه مرا به مرگ، تغییر داد. او روح تشنه مرا سیراب نمود و عشق خودش را به دلم، هدیه کرد.
کنگره :
BP۴۲/۴ /ق۲/خ۴ ۱۳۹۳