در دوردست ها روستایی کوچک وجود داشت که مردمش همیشه با هم دوست بودند و با هم می خندیدند.
روستایی سرسبز که یک سمتش کوه های بلند و سمت دیگرش جنگلی بزرگ و قشنگ وجود داشت.ولی مردم روستا سال های زیادی بود که وارد جنگل نشده بودند، چون در گذشته یکی از اهالی روستا به اونجا رفته بود و چیزهای عجیبی دیده بود.
وقتی برگشت ماجرا را برای همه تعریف کرد و می گفت که صداهایی رو می شنیده ولی وقتی دنبال صدا می رفته اثری از کسی نبوده ...
نظر دیگران
این بهترین داستان بود که من تا نصفه خوندمش خیلی خوشم اومد ولی حیف این هم پولیه...