کتاب هیام، رمانِ فرزندان جنگ است. رمانِ هیام که ترسیمِ فضایِ ضمخت و واقعی حواشیِ جنگ در سایه یِ روایتِ داستانی و نمادین اتفاقات مربوط به آن است، محصولِ عناصرِ جنگیِ هشت ساله دفاع مقدس است که حالا و درونِ لایه هایِ دهه نود، جریان دارد؛"هیام"، نمونه و ثمره محصولاتِ جنگیِ قرنِ حاضر است.
گازهای خردلی که به جنین درونِ رحمِ مادری جنگ زده هم رحم نمی آورد، دهه نود همان قرن، دورنِ ریه هایِ شخصیتِ اصلی این داستان جریان دارد. طرحِ اصلی داستان از تدفینِ شهید گمنام در فضایِ فرهنگی و علمی دانشگاه ریشه می گیرد.
همان جریانِ سیّالِ فرهنگی که در کمتر از یک دهه مرسوم شده و خرده فرهنگ هایِ دو نسلِ متفاوت را در عمق و ریشه و ساخت های فکری به هم پیوند می دهد و تئوری های بیمار و ناکارآمد ضدِّ فرهنگِ ایثار و شهادت را به بن بست می رساند، منشا اتفاقات این رمان می باشد.
در این داستان از تعبیر و تفسیرِ افکارِ شخصیتِ داستان پرهیز شده است چون نویسنده می خواسته نقطه قوتِ این رمان، زبانِ همه فهمِ عامیانه باشد و خالی از پیچیدگی های گمراه کننده، تا در انتها برداشت های کیفی داستان به خود مخاطب محول شود ضمن اینکه تمامِ سعی نویسنده بر این بوده است که یک شخصیت مردمی بسازد و از قهرمان سازی بپرهیزد.
محمد دست میبرد بقیۀ اعضا، چشم را درون کره، قلب را درون محفظۀ سینه، کبد را در رأس دیافراگم و باقی را نیز سر جایشان قرار میدهد. بعد میگوید:
«همۀ این اعضا ارزشمند است. و خدا هرچه را ارزشمند است، شایستۀ محافظت دیده. حجاب هم یک محافظ است. اما بالاتر از آن، ارزشی است که خدا به انسان داده. اینکه خدا آن را به اختیار انسان گذاشته است که چقدر این ارزش را شایستۀ محافظت ببیند.»
تمام است. آنقدر که تمامِ یافتههای پدرم، روشنفکرها و دیگران از ذهنم خالی میشود. لبخندی میزنم. محمد هم میخندد. شیرین است. دست دراز میکنم طرفش، اما دستم به او نمیرسد. صدایش میکنم، اما جوابی نمیدهد. میخواهم فریاد بزنم که صدایی مهیب محمد را فراری میدهد. چشم باز میکنم. خواب بود! پرستاری آنسوتر وضعیت مجروحها را بررسی میکند. چشمش که به من میافتد، نزدیکتر میآید.
«چندبار صدایتان کردم، اما از فرط خستگی همینجا بیهوش شدید.»