... زیر ابروهایم را برداشته ام و صورتم را بند انداخته ام. اول می خواستیم فقط موهای پشت لبم را برداریم، اما وقتی موهای سیاه و کلفت را برداشتیم، پشت لبم صاف و سفید شد و باقی صورتم کرکی و سیاه ماند. ناچار باقی را هم بند انداختیم. از شرم، سر سفره نیامدم. رد بند روی صورتم می سوزد.
قرار بود جمعه ی پیش این کار را بکنم، اما مادر، باز، مثل همیشه گفته بود مردم دختر چشم و گوش بسته و ساده دوست دارند.
آن ها که جمعه آمدند گفتند که دختر امروزی می پسندند و رفتند، بی برگشت.
قرار شد تا این جمعه امروزی شوم. کسی چه می داند...
... اگر بخواهم خودم را از نو سر هم کنم، اول باید بروم سر آن چارراه که یک کیوسکِ تلفن دارد، همان که پشتِ کیوسک، یک مغازه ی کوچک شیرینی پزی است. چند قدم آن طرف تر یک سطل زباله ی بزرگ هست. پای راستم از مچ به پایین و هر دو بازویم در یک کیسه ی سیاه آن جا است، توی سطل زباله. درِ کیسه دو گرهِ محکم خورده. بعد از آن باید بروم به خرابه ی پشت مسجد، همان مسجد که مراسم ختم پدربزرگ را در آن گرفتیم و تمام فامیل گله کردند که از شهر دور است. این طور که یادم می آید پای چپم آن جا است، البته نه درسته. پایم سه تکه شده؛ یک تکه رانم که از جای بریدگی ریش ریش شده، یک تکه زانویم و یک تکه ساق پایم که استخوانش به سختی شکسته.
کنگره :
PIR8162 /ر8165ھ8 1389