دیگر سراغ صندوقچه ی کهنه برنمی گردم؛ پُر از عکس های یادگاری و بازیچه های قدیمی ست که در گذشته تمام شده اند.
از سرنوشت سودوم عبرت گرفته ام، به اندازه ی حوصله ام قصه خوانده ام... نمی خواهم یک تندیس بی جان شوم که به درد موزه ای می خورد که مشتری هایش پیرهای چروکیده اند... وقت دیدنَم سری تکان می دهند و لبخند وارفته ای حواله ی هم می کنند و بعد چشم های شان گِرد می شود. بعد از مدت کوتاهی، کسالت آور می شوم و منتقل ام می کنند به جایی دیگر، به یک انبارِ نمور و تاریک، و با اشیایی کهنه ...
کنگره :
PIR8012/ھ4چ9 1389