سوگل مهاجری:
شبیه دعوتی است به مهمانی. آگهی فوت سیاهوسفید را گوشهای از روزنامه پیدا میکنم. نوشته: بهدرخواست خدابیامرز، برای مراسم دَفنش همه سفید بپوشند و چیزی شیرین هم با خودشان بیاورند.
مراسم جاییست در شهر. اینجا قبرستانها را وسط کارِ و زندگی زندهها میسازند. مثل یک پارک. چمن و درخت میکارند و مجمسمههای سنگی قد و نیمقد بینشان سبز میکنند. زمین را نگاه نکنی، فکر میکنی آمدهای گردش و هواخوری. فقط آن صلیبها و فرشتههای غمگینِ سنگی کار را خراب میکنند.
فکرم میرود به چشم گشودن در جزیرهای کوچک. به یک عمر با رضایت در جادهها راندن، به ندیدن طلوع سرزمینهای دور و مرگ زیر آسمانی آشنا.
من از تنهایی میترسم. از مردن در شهر غریب میترسم.
... در می زنند. تند و دستپاچه. جوری که می دانی خبری شده. خانم ابریشم کار است، همسایه ی روبه رویی. درِ فلزی حیاط که با جیرجیر مختصری به رویش باز می شود، وامی رود. گمان می کرده مادر در را باز کند. زود خودش را جمع وجور می کند. انگار نه انگار که پاشنه ی در را چند ثانیه پیش از جا کنده، با صدایی محجوب می گوید:
«لطف کنین شیر آب حیاطو ببندین. موتورخونه ی ما رو آب بُرد.»
حینِ اغراق راجع به موتورخانه، نگاه چپ چپش را از لای در به من دوخته. پدر شانه و بازوهایش را بین دو لنگه ی باز و بسته ی در جا می کند. چشم هایِ نخودیِ زنِ هیکل گِرد ناپدید می شوند. نفس حبس شده ام را از جای دندان شیری افتاده ام بیرون می دهم. ..
کنگره :
PIR8223 /ھ2583آ8 1391