ساعتی طول کشید تا چهره جدیدش برایم جا بیفتد و بتوانم به چشمش نگاه کنم؛ تا بشود رضا، رضای بی مو. هر چقدر ظاهرش تغییر کرده بود، لحن و کلامش همانطور جدی و امری بود. چهره رقت انگیزی داشت. دردناک بود، هم برای من، هم برای خودش. ولی اجازه دلسوزی نمی داد؛ با حرفهایش با نگاهش.چشمهایش برایم مایه دردسر بود. عذاب می کشیدم که آن چشمها به من خیره شود؛ چشمهای بدون مژه و براق و دقیق! صدای اذان شنیده شد. وضو گرفتیم. عبای قهوه ای رنگی به دوش انداخت. گفت :" من پیش نماز می شود!" پشت سرش ایستادم و نماز خواندیم . تا آن وقت اینطور نماز نخوانده بودم، اینطور جدی؛ مثل یک چیز واجب...
کنگره :
PIR8022 /س9756م8 1387
شابک دیجیتال :
978-600-03-2551-0