سرباز آن جا دراز کشیده بود و من روبه رویش دراز کشیده بودم. دهانه ی تفنگ را روی قلبش گذاشتم. راست و چپ را باهم قاتی کرده بودم، اما با امتحان کردن این دست و بعد آن یکی در مورد امکان نوشتن، توانستم مشکلم را حل کنم. بله، حالا تفنگ را روی قلب سرباز گذاشته بود تا دیگر فریاد نزند، تا دیگر همین طور توی کله ام نکوبد.ماشه را چکاندم. تیری رها شد و آتشی که تا اعماق رفته بود، یونیفورم او را سوزاند. می توانستم بوی پنبه و پشم سوخته را حس کنم، اما سرباز این بار با صدای بلندتری زنش را،مادر بچه هایش را، فریاد کرد و با شتاب بیشتری در جایش تکان خورد، انگار که این ها قدم های آخر بودند که بعدش باغ است و بعد از آن خانه، خانه ای که عزیزترانش در آن زندگی می کنند...
کنگره :
PG5039/35 /ر2ن6 1392