یکی میگفت:« دوست دارم شهید بشم و...»
یکی میگفت:« من اصلاً اومدم که شهید بشم.»
دور هم مینشستیم و از آرزوهامان میگفتیم. همه از عاقبت به خیری میگفتند که منظورشان شهادت بود. اگر هم کسی غیر این میگفت خوب میگفت اما کسی از زن و زن گرفتن چیزی نمیگفت. فقط عیدمحمد بود که میگفت:« دوست دارم زن بگیرم.»
هر کسی چیزی میگفت و من هم جمعبندی میکردم:« راه رو اشتباه اومدی. برگرد برو همون جایی که بودی.»
میگفت:« گلبوته گفته که اگه منو دوست داری برو جبهه انتقام داداشیام رو از صدام بگیر.»
سه چهار شب مانده به عملیات بود که دیگر عیدمحمد نه با کسی حرف میزد و نه کار به کار کسی داشت. میرفت بالای تپه و زل میزد به آفتابِ تنگِ غروب. هر چه میگفتیم که چهات شده، چیزی نمیگفت.
چهارپنج ساعت قبل از حرکت بود که عیدمحمد نشست توی سنگر و همه وسایلش را هم دور و برش ولو کرد. هی مینوشت؛ روی ساک، روی کولهپشتی، روی بند حمایل، روی...
گفتم:« چی مینویسی با اون خط خرچنگ قورباغهات؟»
خم شدم و بند حمایلش را برداشتم. نوشته بود:« شهید عیدمحمدِ...»
کنگره :
PIR8003 /ع726م8 1388
شابک :
978-964-506-853-8
شابک دیجیتال :
978-600-03-2531-2