پدربزرگ میلی از راه میرسد و آشکارا آماده است که برای مدت نامعلومی با خانوادة میلی بماند. در ابتدا میلی با پدربزرگش راحت نیست و نمیداند چگونه با او صحبت کند اما بهزودی آنها دوستان نزدیکی میشوند. آنها با یکدیگر دربارة پابلو صحبت میکنند و میلی کشف میکند که پدربزرگش چیزهای زیادی دربارة انواع بازیها میداند و به نظر میرسد از ماجراهایی که در سازمان حفاظت محیط زیست برایش پیش آمده است داستانهای زیادی برای گفتن دارد. آنها به دیدن باغوحش میروند و لیزا را هم با خودشان میبرند. گردش لذتبخشی است و میلی مخصوصاً از جفتگیری بابون (میمون)ها هیجان زده میشود، اما وقتی پدربزرگ میلی از این صحبت میکند که ازدواج و جدایی به هم مربوطاند، میلی تحریک میشود پرسشی که از زمان آمدن پدربزرگش ذهنش را مشغول کرده بود بپرسد...