بامداد جوان مهربان و مؤدب، با پدر و مادر در یکی از سرزمین های شرقی کنار اقیانوس بزرگی زندگی می کردند. روزی مرد تاجری به همراه دخترش «آفتاب» که در حال سفر بودند، به روستای آن ها رسیدند.
بامداد و آفتاب با هم ازدواج کردند و یک سال بعد تصمیم گرفتند که فرزندشان در سرزمین و خانه پدر آفتاب بدنیا آید. آن ها با کشتی در حال سفر بودند که کشتی در دریا، دچار طوفان گردید و غرق شد. آفتاب و بامداد با تلاش فراوان خود را به ساحلی رساندند و خود را در یک جزیره دور افتاده یافتند.
آفتاب فرزند خود را به دنیا آورد و خود از دنیا رفت. بامداد به همراه نوزاد، بعد از مدتی به تعدادی خانه روستایی رسید و به کمک اهالی خانه ای برای خود ساخت و صاحب زمین کشاورزی شد و نام نوزاد را دریا گذاشت. دریا به مرور زمان که بزرگ تر شد ...
دیویی :
8فا3الف971د 1388
نظر دیگران //= $contentName ?>
وقایع زندگی جدید جانبازان و مقابله روحی و جسمی با شرایط سخت جدید(نگاه های سنگین ترحم امیز و ...) نیاز داره به ...