کلانتر توی خیابان خاکی شهر،جلو مغازه لباس زنانه کمی این پا و اون پا کرد. وقتی مطمین شد کسی آن طرفها نیست، فورأ در مغازه را باز کرد و داخل پرید.بعد هم فورأ چفت در را از پشت انداخت و پرده های قرمزرنگ فروشگاه را کشید.خانم فروشنده بعد از جیغ کوتاهی گفت:«اوه. کلانتر، شما هستین؟... مطمین باشین ما آقای تهوع رو اینجا مخفی نکردیم.»
کلانتر که خیال داشت با پوشیدن لباس زنانه از شهر فرار کند، گلویی صاف کرد و گفت:«نه خانوم غزیز... اومدم خرید... به من نمیاد که لباس زنونه بخرم؟»خانم فروشنده نگاهی به سرتاپای کلانتر انداخت و گفت:«مسلمأ نه!... تا اونجایی که خبردارم شما دست کم سی سال مردبودین!»
کنگره :
PIR8123 /ف86ع4 1385
کتابشناسی ملی :
م85-50107
شابک دیجیتال :
978-600-03-2425-4