0.0از 0

دو سگ ولگرد و مرد نجار

خرید
  • الکترونیکی
  • معرفی کتاب
  • مشخصات کتاب

معرفی کتاب دو سگ ولگرد و مرد نجار

کتاب دو سگ ولگرد و مرد نجار، اثر علیرضا ملکی سورکوهی با تصویرسازی جذاب ریحانه دانایی؛ داستانی لطیف و آموزنده است که کودکان را به سفری پرماجرا و احساسی می‌برد. این داستان با نثری ساده اما تأثیرگذار، مفاهیمی چون امید، تلاش، وفاداری و مهربانی را به کودکان آموزش می‌دهد. داستان درباره دو سگ دوست‌داشتنی به نام‌های خال‌خالی و قهوه‌ای است که پس از مرگ صاحبشان، مجبور می‌شوند خانه خود را ترک کرده و سرپناهی جدید پیدا کنند.

اما این مسیر آسان نیست! آن‌ها در کوچه‌ها و خیابان‌ها سرگردان می‌شوند، با چالش‌های زیادی روبه‌رو می‌شوند و گاهی طرد می‌شوند. در نهایت، پس از عبور از سختی‌ها، به نجاری مهربان برمی‌خورند که به آن‌ها پناه داده و فرصتی برای زندگی بهتر فراهم می‌کند. این کتاب نه تنها کودکان را با احساسات همدلی، محبت و اهمیت پشتکار آشنا می‌کند، بلکه با استفاده از تصاویر رنگی جذاب، داستان را برای مخاطبان خردسال جذاب‌تر می‌کند. پیام اصلی داستان این است که هیچ‌گاه نباید ناامید شد و با تلاش و امید، همواره می‌توان راهی برای داشتن یک زندگی بهتر پیدا کرد. کتاب دو سگ ولگرد گزینه‌ای ایده‌آل برای والدین و مربیان است که می‌خواهند مفاهیم انسانی و اخلاقی را از طریق داستانی دلنشین به کودکان بیاموزند.

این داستان زیبا، نه فقط قصه‌ی دو سگ، بلکه حکایتی از زندگی، تلاش و رسیدن به آرامش است. کتابی که خواندنش دل را نرم می‌کند، اشک را در چشمان می‌نشاند و یادآور می‌شود که هیچ‌وقت نباید امید را از دست داد.

گزیده کتاب دو سگ ولگرد و مرد نجار

مدتی بود که سگ‌های قصۀ ما، یعنی خال‌خالی و قهوه‌ای، صاحبشان را که مرد روستایی مهربانی بود، از دست داده بودند. فرزندان مرد هم حوصلۀ نگه‌داری از سگ‌ها را نداشتند و لانۀ آن ها را تعمیر نمی‌کردند.
کم‌کم، پاییز برگ‌ریز در حال تمام‌شدن بود و زمستان سرد نزدیک می‌شد. سقف لانۀ سگ‌ها سوراخ شده بود و وقتی باران می‌بارید، چکه می‌کرد. مرد روستایی هم مرده بود و کسی نبود که آن را تعمیر کند. خال‌خالی و قهوه‌ای تصمیم گرفتند که دنبال جا و مکانی تازه و لانه‌ای جدید باشند.
آن دو از خانۀ مرد روستایی بیرون آمدند و راه افتادند در کوچه‌پس‌کوچه‌ها و خیابان‌ها تا کسی را پیدا کنند که بتواند از آن ها مراقبت کند. همین طور که می‌رفتند، قهوه‌ای گفت: «اگه ما نتونیم جایی‌رو برای زندگی پیدا کنیم و غذایی هم برای خوردن پیدا نشه، باید چی کار
کنیم؟!».