بهتر از تو نداشتم
روایتی مستند از زندگی شهید مدافع حرم سید جواد سجادی
- چاپی
- الکترونیکی
- معرفی کتاب
- مشخصات کتاب
معرفی کتاب بهتر از تو نداشتم
کتاب بهتر از تو نداشتم روایتی مستند از زندگی شهید مدافع حرم سید جواد سجادی به قلم محمدجواد رحیمی. تعطیلات نوروز13۹۳ تمام شده بود. سال سوم دبیرستان بودم و طبق معمول توی سالن مطالعه. نگاهم افتاد به یکی از دوستانم که حالا حتی اسمش را هم به یاد نمیآورم. کنجی نشسته بود و دزدکی با گوشیاش ورمیرفت. متوجه من که شد، آمد بالای سرم.
چشمم به چشمهای برشتهاش دوخته شد. تا آمدم علت ناراحتیاش را بپرسم گفت: «دیدی سوریه چه خبره؟» گفتم: «یه چیزهایی شنیدم؛ ولی خیلی وقته اخبار ندیدم.»
چند تا خبر برایم خواند، چند تا عکس نشانم داد و بعد فیلمی پخش کرد از حملۀ تروریستها به مقبر ۀ حجربن عدی. فیلم را دیده بودم؛ اما حجر را نمیشناختم. برایم توضیح داد که چه کسی است و چرا نبش قبرش کردند. پیش خودم گفتم اینها به حرم حضرت زینب(س) برسند چهها که نمیکنند؟!
نفهمیدم کِی حرفهایش تمام شد و کِی رفت. انگار آمده بود من را توی دریای فکروخیال غرق کند و برود. به خودم که آمدم، کاغذ کاهی زیر مدادم حسابی سیاه شده بود و سرپرست خوابگاه فریاد میزد: «خاموشیه. خاموشیه.»
چند وقت بعد، بعد از نماز جماعت، دوستم پای قبر سازندۀ مدرسه نشسته بود و فاتحه میخواند. قبر توی مسجد مدرسه بود؛ طبقۀ پایین سالن مطالعه. نزدیکش شدم. کنارش نشستم. برای آقامرتضی سلامتیان فاتحهای خواندم و گفتم: «از سوریه چه خبر؟»
باز هم فیلمی نشانم داد. این بار از سربریدنها و شیعهکُشیها. نمیدانم آن موقع ترسیدم، عصبی شدم یا به غیرتم برخورد؛ اما بعدش سرگرم امتحانات آخر سال شدم و همۀ این حسها کم رنگ شد.
درست در همان روزها، عدهای رفته بودند برای دفاع از حرم. هرگز فکرش را نمیکردم که روزی دربار ۀ یکی از آنها کتاب بنویسم. اصلاً من کجا و نویسندگی کجا؟!
هشت سال گذشت. نوشتن کتاب شهید سیدجواد سجادی را شروع کردم. اواخر تدوین بودم که برای مصاحبههای تکمیلی، یک بار با خانم هاشمی و یک بار با آقای محمدی، رفتم خانۀ پدر شهید. آقای محمدی به اسم صدایم زد. تا آمدم جوابش را بدهم، مادر شهید نگاهم کرد و پرسید: «اسم شما هم جواده؟»
تأیید کردم. لبخند به لبش نشست؛ اما یک باره صورتش پژمرده شد و زل زد به قاب عکس سیدجواد. یاد فروردین سال سوم دبیرستانم افتادم؛ همان سال و ماهی که سیدجواد از کرانۀ مدیترانه پَر کشید. نمیدانم چرا، اما تطابق این تاریخ برایم جالب بود و انگیزهای شد برایم تا بهتر بنویسم.
کتاب پیش رو حاصل ۳۵ ساعت مصاحبۀ خواهر گرامی، زهراسادات هاشمی و دوست عزیزم، عبدالرسول محمدی با چهارده راوی است. از هر دو بزرگوار سپاسگزارم و امیدوارم تحقیقاتشان را به ثمر رسانده باشم.
گزیده کتاب بهتر از تو نداشتم
تا ترمز گرفتم، از روی پایش رد شده بودم. سریع رساندمش بیمارستان. گفتند انگشتهایش له شده. همان جا بازداشتم کردند.
سال13۷۵ بود که همراه پسرعمویم برای شرکت گاز قزوین کار میکردم؛ لولهکشی و علمکزدن و این حرفها. آن روز، لولهها را بار وانت کردم تا ببرم محل کارمان. هنوز هم وقتی بهش فکر میکنم، هزار تا کاش و اگر میآید توی ذهنم تا پشت آن وانت ننشینم و آن افتضاح را به بار نیاورم. آخر چرا بدون گواهینامه نشستم پشت فرمان؟
هشت روزی که گذشت، از بازداشتگاه منتقلم کردند زندان چوبین. از آن بدتر اینکه انگشتهای آن بندهخدا را بد بخیه زده بودند؛ برای همین سیاه شدند و سه تایش را قطع کردند؛ سه تا از انگشتهای او و چهار سال از عمر منِ بیستوچندساله.
فکروخیال ولم نمیکرد. عمویم را ناامید کرده بودم، سیدزهرا را هم همین طور. از آن بدتر، دو پسر طفل معصومم بودند که قبل از اینکه بفهمند «بابا» یعنی چه، بابایشان را کَتبسته فرستادند زندان. همۀ این فکروخیالها که ولم میکردند، عذاب وجدان یقهام را میگرفت؛ مرد حسابی زدی یک انسان را ناقص کردی.
وسط اینهمه سیاهی، ارشد بندمان روزنهای برایم باز کرد. لر بود و بامرام، هوایم را داشت. من را برد اتاق خودش و بعد معرفیام کرد به آشپزخانه. مسئول غذا شدم. واحد فرهنگی را دادند دستم. هرکس یخ و روزنامه و... میخواست میآمد سراغ من. نمیدانم زندانیها برای یک قاشق غذای بیشتر احترامم را داشتند یا علت دیگری داشت. هرچه بود، به مزاجم خوش میآمد.