کتاب شکارچی، اثر فرانک صف آرا، به خاطرات و زندگینامه شهید مصطفی رشیدپور میپردازد. شهید مصطفی رشیدپور از سن ۱۶ سالگی و در سال ۱۳۶۲ به جبهه عازم شد و در بیشتر عملیاتها و مناطق عملیاتی دفاع مقدس از جمله خیبر، بدر، والفجر ۸، کربلای ۴، کربلای ۵، نصر ۴، نصر ۸ و والفجر ۱۰ حضور داشت.
شهید رشیدپور در بهمن سال ۱۳۹۴ در آزادسازی دو شهر شیعهنشین نبل و الزهرا در سوریه مجروح شد و پس از تحمل چند ماه درد و رنج مجروحیت، هفتم شهریور ماه سال ۱۳۹۵ به شهادت رسید.
خواستگاری
عظیمه برزیگر (همسر شهید)
توی حیاط منزلمان در دزفول قدم میزدم و به درس و مشقم فکر میکردم که متوجه پچپچهای عمویم با مادرم شدم. بعد از صحبتهایشان، آمدند کنارم نشستند و سر حرف را باز کردند: «خانوادهی رشیدپور میخوان بیان برای خواستگاری.» خانوادهی متدینی بودند.
ذهنم رفت سمت روزهای بچگی. همان روزی که مصطفی موقع بازی به خواهرهایش گفت: «عظیمه به من نامحرمه. توی بازی راهش ندین.» با صدای مادرم از فکر و خیال بیرون آمدم: «حالا خودت نظرت چیه؟» سرم را انداختم پایین و با منمن گفتم: «نمیدونم، خانوادهی خوبیان.» این کلمه، همان بله با چاشنی حجبوحیا بود و پای خانوادهی رشیدپور را به خانهمان باز کرد. پنجشنبهی هفتهی بعد آمدند برای خواستگاری. بزرگترها از پدرم اجازه گرفتند که من و مصطفی با هم صحبت کنیم. آرام رفتیم گوشهای از پذیرایی تا سنگهایمان را وا بکنیم.
فکر میکردم الان است که عرق خجالت از پیشانیام شُره کند. چادرم را سفت روی صورتم گرفتم و سرم را انداختم پایین. با صدای مصطفی سرم را بالا آوردم. برعکس من، کاملا راحت بود. گفت: «معذرت میخوام اگه یهکم سر و وضعم نامرتبه. از سر کار رفتم دنبال خواهرها و بعد هم حرکت کردیم سمت دزفول.» من آنقدر نگاهم را دزیده بودم که اصلا متوجه سر و وضعش نشدم.
شاید هم میخواست اینطوری الفبای صحبت را بچیند. بعد ادامه داد: «من ظاهر و باطنم همینه که شما دیدی و چیز پنهونی ندارم. الان هم شرایط مالیام برای خونهی مستقل گرفتن، رو بهراه نیست. شاید حالا حالاها کنار پدر و مادرم زندگی کنم.» مصطفی در نظرم جوان خودساختهای میآمد که تمام نوجوانیاش را در جبهه گذرانده و حالا هم روی پای خودش ایستاده بود. بقیهاش را هم سپردم به خدا و قبول کردم.