کریس در حالی که در ورودی مهد کودک را باز میکرد دوباره مرد را آن سوی خیابان دید که مقابل ویترین مغازه ی سیگار فروشی ایستاده است. آن روز سومین روزی بود که مرد را آنجا میدید. دیروز وقتی که میخواست گلن را از مهد ببرد حس کرده بود مرد آنها را تعقیب میکند. با خودش گفت: حتما خیالاتی شدم در مهد را باز کرد وچیزی نمانده بود که با یک پسر چهار پنج ساله کک مکی برخورد کند و بیفتد...
کنگره :
PQ2638 /و25خ2 1393
نظر دیگران //= $contentName ?>
عالی عالی عالی بودهم متن وهم صدای گوینده .ممنون...
عالی بود خیلی کتاب خوبیه...
لطفا اگر کسی قبلا کتابها رو خونده نظر بذاره و بقیه رو راهنمایی کنه...
من قبلا کتاب اینو خوندم بد نیست... جالبه...