کتاب «زمانلرزه» نوشتهٔ کورت ونهگات با ترجمهٔ معصومه فخار در انتشارات کتابستان معرفت چاپ شده است.
کتاب «زمانلرزه»، نخستین بار در سال 1997 منتشر شد، طبق گفتههای نویسندهی داستانهای علمی تخیلی، کیلگور تراوت، زمان لرزهای در روز سیزدهم فوریهی سال 2001 در شهر نیویورک به وقوع خواهد پیوست و جهان را با بحرانی از هویت و آگاهی روبهرو خواهد کرد. آیا این زمانلرزه گسترش خواهد یافت و یا باعث به وجود آمدن یک بیگبنگ دیگر خواهد شد؟ رویداد گفته شده اتفاق میافتد و زمان را یک دهه به عقب یعنی به سال 1991 باز میگرداند. اکنون همهی مردم جهان مجبورند ده سال گذشته را دوباره تجربه کنند و محصور در دژاوویی کابوسوار، احساس داشتن ارادهی آزاد را به فراموشی بسپرند. زمانلرزه یکی از مهمترین آثار ادبی و از مهمترین رمانهای کورت ونهگات است، علت این امر پیادهسازیِ تمام بازیهای ادبیای است که وی در رمانهای دیگرش امتحان کرده بود. داستان یا چند راوی دارد یا پر از داستانهای کوتاه است. ونهگات در رمان «زمانلرزه»، با بهرهگیری از شوخطبعیها و ظرافتهای کلامی منحصربهفرد و درخشان خود، به موضوعاتی چون خاطرات، خودکشی، رکود اقتصادی و لذت در آستانهٔ فراموشی کتاب خواندن میپردازد.
من را «جونیر» صدا کنید. من شش بچه دارم که همۀ آن ها هم مرا جونیر صدا میکنند. البته آن ها فکر میکنند که من این را نمیدانم. سه تا از آنها، در واقع خواهرزادههایم هستند که آن ها را به فرزندخواندگی قبول کردهام و سه تای دیگر بچه های خودم هستند.
من همیشه در سخنرانی هایم میگویم: از هنرمندان توقع دارم که از مردم به دلیل زنده بودن و ادامۀ زندگی هر قدر هم اندک، تقدیر و تشکر کنند. بعد از این حرف از من سؤال شد، آیا چنین شخص هنرمندی را میشناسم؟ جواب دادم: بیتلز.
برای من کاملاً واضح است که زنده بودن برای موجودات تکاملیافتۀ زمینی شرمآور است یا چیزی بدتر از آن...! مثل آرمانگرایانی که به صلیب آویخته شده بودند و دچار نوعی بیزاری از زندگی بودند، مادرم «آلیس» و خواهرم «الی» از مهمترین زنان زندگیام (که اکنون در بهشت برین هستند)، از زندگی بیزار بودند. الی میگفت: «من تسلیمم، تسلیم!» «مارک تواینِ» آمریکاییِ بامزۀ زمان خودش، مثل من در سن هفتاد سالگی به این نتیجه رسید که زندگیِ خودش و همۀ مردم، پر از تنش است. او در مقالهای بعد از مرگ ناگهانی دخترش «ژن»، نوشت: «از زمانی که به بلوغ فکری رسیدم هرگز نخواستم دوستانی که از دست دادم دوباره به این دنیا برگردند!»