کتاب بینوایان که یکی از مشهورترین رمانهای دنیاست اثر ویکتور هوگو است که توسط حسینقلی مستعان ترجمه و به همت انتشارات امیرکبیر منتشر شده است.
بینوایان تصویر راستین سیمای مردم فرانسه در قرن نوزدهم است. چهرۀ چند قهرمان در بینوایان برجستهتر ترسیم شده است، از آن جمله ژان والژان. او مرد میانسال خستهروانی است، با نیمتنهای کهنه و شلواری وصلهدار که بعد از گذراندن نوزده سال زندان با اعمال شاقه، پس از تمام شدن ایام محکومیت، جایی برای رفتن ندارد و کسی پناهش نمیدهد، حتی در لحظهای حاضر میشود دوباره به زندان برگردد ولی راهش نمیدهند، در اوج درماندگی و سیهروزی به خانۀ اسقفی پناه میبرد، اسقف با خوشرویی و مهربانی از او پذیرایی میکند، ولی این مهمان ناخوانده، نیمهشب ظروف نقرۀ اسقف را به سرقت میبرد. اما ساعتی بعد به دست ژاندارم اسیر میشود. ولی بزرگواری اسقف مسیر زندگی ژان والژان را تغییر میدهد.
ژان والژان، در بیست و پنج سالگی، اسیر پنجههای ستمگری شده است. او که روستایی پاکدلی بوده به سبب سرقت یک قرص نان برای سیر کردن کودک گرسنۀ خواهرش اینهمه زندان تحمل کرده است، در نتیجه، مهربانی و عاطفه برایش امر فراموش شدهای است؛ سرانجام نیکمنشی یک مرد روحانی، درهای نیکبینی و خیراندیشی را به روی او باز میکند، و یکی از بزرگان روزگارش میشود که باید تفصیلش را در متن کتاب خواند.
پس از بازگشتن خانواده بوربن منتظر خدمتش کردند، سپس برای اقامت یعنی تحتالحفظ بودن به ورنون فرستادندش. لویی هیجدهم چون همه عملیات حکومت صد روزه ناپلئون را باطل میشمرد، نه مقام افسری لوژیون دونور او را به رسمیت شناخت، نه درجه سرهنگیش را و نه عنوان بارونیاش را. او نیز به سهم خود در هر موقع از امضا کردن سرهنگ بارون پونمرسی خویشتنداری نمیکرد. جز یک دست لباس آبی کهنه نداشت و هرگاه که از خانه بیرون میرفت، گل کوچکی را که علامت لژیون دو نور بود، بر این لباس نصب میکرد. دادستان کل به وی اخطار کرد که به علت استعمال غیرقانونی نشان لژبون دو نور تعقیبش خواهد کرد. وقتی که این اخطار به وسیله یک مأمور رسمی به وی ابلاغ شد، پونمرسی لبخند تلخی زد و گفت: «راستی نمیدانم که من فرانسه نمیشنوم یا شما به زبان فرانسه سخن نمیگویید، به هر حال حقیقت آن است که حرف شما را نمیفهمم.» سپس هشت روز پیاپی با علامت لژیون دونورش از خانه بیرون آمد.
دیگر کسی جرئت نکرد به وی چیزی گوید. دو یا سه دفعه وزیر جنگ و ژنرال فرمانده ایالت برایش نوشتند: «آقای فرمانده پونمرسی» کاغذ را باز نکرده پس فرستاد. در همان موقع ناپلئون نیز در جزیره سنتهلن همین رویه را نسبت به نامههای هودسنلوو که به عنوان ژنرال بناپارت میرسید، معمول میداشت. پونمرسی ،بگذارید، این کلام را به کار بریم سرانجام آب دهان امپراتور را در دهان داشت.