کتاب بر باد رفته "جلد دوم"، اثر مارگارت میچل با ترجمه حسن شهباز به روایت عاشقانهی زنی به نام اسکارلت اهارا میپردازد که دارای شخصیتی «سرسخت و خودخواه» میباشد که درصدد است برای حفظ داراییهای خانوادگی با مشکلات و رخدادهایی که برای وی پیش میآید روبهرو شود.
در یکی از بعدازظهرهای سرد ماه ژانویهٔ سال 1866، اسکارلت در دفتر کوچک بنای تارا پشت میز تحریر نشسته و برای عمه پیتی نامه مینوشت و برای دهمینبار برایش شرح میداد که چرا هیچکدام از آن ها، نه خودش، نه ملانی و نه اشلی، هیچیک نمیتوانند به آتلانتا بازگردند و با او زندگی کنند.
بیتابانه قلم را به روی کاغذ به گردش درمیآورد؛ برای اینکه میدانست عمه جز دو سطر اول ، بقیهٔ سطور را نخواهد خواند و باز نالان و شکوهکنان به او خواهد نوشت: «آخر من نمیتوانم در اینجا تنها زندگی کنم؛ برای اینکه میترسم!»
انگشتانش یخ کرده بودند و هر چند لحظه یک بار مکث میکرد تا آنها را کمی مالش دهد و گرم کند. در عین حال پاهایش را هم متوالیا در کفش مندرسی که شبیه به پاپوش ضخیم بدون رنگ و شکل بود فرومیبرد. دیگر آن کفش نه پاشنهای داشت و نه تختی، به جای آن ها قطعات مندرس قالی را میخکوب کرده بود. فرشی که پایش را روی آن گذاشته بود حایل بین او و کف اتاق بود، ولی پایش را به هیچ وجه گرم نمیکرد.
آن روز صبح ویل اسب را برداشته و به جونزبورو رفته بود تا آن را نعل کند، پیش خود فکر میکرد که واقعاً دورۀ عجیبی شده، اسبها از مردم خوشبختترند؛ برای اینکه میتوانند نعلی به پا داشته باشند در حالی که پای مردم به صورت پای سگهای ولگرد، برهنه و کثیف درآمده بود.. .