آلبر کامو نویسنده فرانسوی داستانهای ششگانهی «دور از دیار و قلمرو» را از سال 1952آغاز کرد، اما فقط در سال 1957 منتشر شد. علتش را نمیدانیم، به احتمال زیاد این داستانها را طی این پنج سال نوشته و بعد بهصورت مجموعهای با عنوان آخرین داستانِ آن منتشر کرده است.
داستانهای این مجموعه میان عالم رؤیا و واقعیت در نوسان هستند. البته موضوع اصلی در آن مثل همهی آثار کامو مبارزه علیه بیدادگریهای اجتماع است.
مگسی مُردنی از چند لحظه پیش توی اتوبوس، هرچند شیشههایش بسته بودند، اینطرف و آنطرف میچرخید. مزاحم، بیرمق و بیسروصدا پرواز میکرد. چند ثانیهای از نظر «ژانین» ناپدید شد، بعد آن را دید که روی دست بیحرکت شوهرش نشسته. هوا سرد بود. مگس با هر هجوم باد که شنها را از جا میکند و به شیشهها میزد، به خود میلرزید.
اتوبوس میان سروصدای اتاق و جرقجرق استخوانبندی و فنرهایش، در نور پریدهرنگ صبح زمستان، حرکت میکرد، تلوتلومیخورد و بهدشواری پیش میرفت. ژانین نگاهی به شوهرش کرد. دستههایی موهای خاکستری روی پیشانی تنکش ریخته بودند، بینیاش پهن و دهانش کژ و مژ بود، مارسل قیافهی حیوان عبوسی را داشت. در هر چالهی توی جاده، ژانین احساس میکرد شوهرش روی او میافتد.
سپس دوباره بالاتنهاش را روی پاهای از هم جداگذاشتهاش به حالت تعادل درمیآورد و بار دیگر، با نگاهی پریشان بیحرکت میماند. فقط دستهای درشت بیمویش که آستین بلند بالاپوش فلانلش مچهایش را پوشانده بود، بهنظر میآمدند در فعالیتند. چمدان پارچه ای کوچکی را که میان زانوهایش گرفته بود، چنان بهشدت میفشرد که بهنظر نمیآمد حرکت تردیدآمیز مگس را حس کرده باشد.