کتاب بیگانه نوشته آلبر کامو نویسنده فرانسوی در سال ۱۹۴۲ است که با ترجمه پرویز شهدی منتشر شده است. این کتاب برنده جایزه نوبل ادبیات ۱۹۵۷ نیز شده است.
نام شخصیت اصلی این کتاب مورسو است، یک فرانسوی-الجزایری بیتفاوت، «شهروندی فرانسوی که مقیم شمال آفریقاست، یک مرد مدیترانهای، کسی که به سختی در فرهنگ سنتی مدیترانهای حضور پیدا میکند». او در مراسم تشییع جنازهٔ مادرش شرکت نمیکند. چند روز بعد، او یک مرد عرب را در الجزیره میکشد، کسی که در درگیری با دوستش دخیل بود. مورسو به اعدام محکوم شد. داستان به دو بخش تقسیم میشود، به ترتیب ارائه: قبل و بعد قتل.
شخصیت اصلی داستان بیگانه، مورسو، نه عشق سرش میشود، نه عاطفه مادرزادی، نه اعتقادهای مذهبی، نه انسانیت و نه هیچ چیز دیگر. مهرۀ سرگردانی است که از ماشینی غولآسا جدا شده و دارد در دنیایی که با موازین و آدمهایش بیگانه است تلو تلو میخورد.
نمیداند چرا زندگی میکند، چرا سرکار میرود، چه هدفی دارد و به دنبال چه میگردد. در واقع دنبال هیچ چیزی نمیگردد، رباتی است که نادانسته و بیاراده کارهایی را انجام میدهد، آن هم به این خاطر که یا نیازهای جسمانیاش چنین اقتضا میکنند, یا خواستهای جامعه. باید در مراسم خاکسپاری مادرش حاضر باشد، باید چهره او را درون تابوت برای آخرین بار ببیند، و بسیاری بایدهای دیگر، اما موقعی که نادانسته و بیاراده دست به عملی میزند که خودش هم نمیداند چرا، همینها را جامعه به او ایراد میگیرد. برای کامو همۀ ارزشها، ارزشهای اصیل و متعالی گذشته پوچ و بیهوده شدند، نه عشق به جا ماند، نه مروت و نه انسانیتی. و او همۀ این احساسها را در کتاب کوچکی ریخت و به دنیا عرضهکرد. روشنگریها آن چنان دردآور بود که همه را نگران و حیرتزده کرد. بیگانهای انگار از دنیایی دیگر به دنیای آدمها آمده، که همهچیز برایش پوچ و بیارزش است.
ابتدا او را جدی نگرفتم. مرا در اتاقی که جلو پنجرههایش پرده کشیده شده بود، پذیرفت. روی میزش تنها یک چراغ بود که فقط صندلیای را که به من گفت رویش بنشینم روشن میکرد و خودش در تاریکی قرار گرفته بود. چنین صحنهای را قبلاً در کتابی خوانده بودم و حالا همهی اینها به نظرم یک بازی میآمد.
پس از گفت و شنودمان، حالا من او را برانداز میکردم. دیدم مردی است با چهرهای ظریف، چشمهای آبی گود نشسته، قدبلند، با سبیلی خاکستری و بلند، و موهایی کموبیش سفید. به نظرم آدمی بسیار منطقی آمد و بهطور خلاصه، به رغم پرشهایی عصبی توی صورتش که دهانش را به یک طرف میکشید، آدمی دوستداشتنی بود. موقع بیرون رفتن خواستم برای دست دادن با او دستم را دراز کنم، ولی به موقع یادم آمد آدم کشتهام.