کتاب ملکه سرخ پوش، اثر فیلیپا گریگوری با ترجمه علی اکبر قارینیت؛ درباره زنی است به نام مارگارت بیوفورت از خاندان لانکستر که تا حد زیادی به زندگی معنوی پایبند بوده است. او دوازده ساله بود که با مردی به نام ادموند تودور از خانواده سلطنتی که دو برابر سنش را داشت، ازدواج کرد ولی طولی نکشید که شوهرش بر اثر بیماری طاعون درگذشت و خیلی زود بیوه شد.
او چهارده ماه بعد از ازدواج صاحب پسری به نام هنری شد و تمام تلاش خود را صرف به سلطنت رساندن پسرش هنری تودور کرد. مارگارت زنی پرهیزکار بود که ژاندارک، دختر قهرمان فرانسوی را الگوی خود قرار داده بود. بعد از مرگ شوهرش، سرپرستی پسرش به عمویش جاسپر سپرده شد و پسرش جز مدتی کوتاه، همیشه دور از مادرش بزرگ شد.
صاف و پوستکنده گفت: «تا دم مرگ هم سرِ حرفش بود. آنها او را معاینه کردند و گفتند که باکره است. در واقع دوشیزه ژاندارک بود و وقتی خیال کرد ما در فرانسه شکست میخوریم، واقعیت را دید. بهنظرم ما جنگ را باختیم. او از پادشاه یک مرد ساخت و از سربازانش یک ارتش. او یک دختر معمولی نبود. خیال نمیکنم دوباره چنین دختری را ببینم.
قبل از این که او را روی تل هیزم بگذاریم مدتهای طولانی داشت میسوخت. او با روحالقدس شعلهور شده بود.» نفس راحتی کشیدم و نجواکنان گفتم: «من هم دختری مانند او هستم.» او به چهره جذاب من نگاهی انداخت، خندید و گفت: «نه، اینها داستانهایی قدیمیاند. به دختری مثل شما ربطی ندارد. او مرده بود و به زودی فراموش میشد. آنها خاکسترهایش را طوری پخش کردند که کسی نتواند برایش زیارتگاه بسازد.».. .