کتاب صدایی که از اعماق وجودم می آمد نوشته سید مرتضی موسوی می باشد و دفترنشر معارف آن را منتشر کرده است.این کتاب که فصل اول آن از سال 1968 آغاز میگردد، نحوه آشنایی شخص اول داستان با دین مبین اسلام و در انتها مشرف شدن این شخص به مذهب شیعه است، در واقع نویسنده داستان نگاهی واقعی و از بیرون به دین اسلام و مذهب تشیع را به تصویر کشیده، تصویری واقعی و لمس شده توسط شخصی بدون تعصب و غرض.....
شیرینیِ فضای کلیسا شاید برای من به خاطر آن بود که در آنجا احساس می کردم خودم را به یک تکیه گاه محکم چسبانده ام. موسیقی ملایم آنجا هم برایم جذاب بود، اگرچه تکراری بود و ریتم آن را حفظ بودم. پیش خودم فکر می کردم حتماً به کلیسا آمدنِ مادرم باعث شده مردم به او احترام بیشتری بگذارند. مشکلاتشان را برای او بگویند، از او کمک بخواهند و اگر امانتی دارند، پیش او بگذارند. و الّّا مادرم با خاله مارتا فرقی نداشت. فقط او آنقدرها اهل کلیسا و مراسم مذهبی نبود. این نوع تعامل را دوست می داشتم. دوست داشتم مثل مادرم، بتوانم سنگ صبور دیگران باشم و بتوانم در حد شنیدنِ در دلشان هم که شده به آن ها کمک کنم.
وقتی می دیدم مادرم برای همراهی با بعضی از همسایه ها که برای صحبت کردن پیش مادرم می آمدند دستش را روی شانۀ آن ها می گذارد، اشکشان را پاک می کند و با حرف هایش آن ها را آرام می کند، احساس غرور می کردم. همۀ این ها را از اثرات کلیسا می دانستم. پدرم هم در میان اهالی روستا به این شناخته می شد که می تواند کشیش خوبی باشد. البته اگر کشیش فرانسوا در روستا نبود. در روستای خودمان و یا روستاهای اطراف، اگر کسی کاری داشت که به تراکتور نیاز داشت، پدرم را باخبر می کرد و او نیز کمکش می کرد. البته وقتی که کارهای کشاورزی خودش برای گندم ها به پایان می رسید یا هنوز فصل آن نرسیده بود. برنارد و ماریا در محوطۀ بیرونی کلیسا روی نیمکت ها نشسته بودند تا مراسم تمام شود و من و مادر بیرون بیاییم و با هم برویم.
همیشه در راه بازگشت از کلیسا از نانواییِ آلفونس، نزدیک میدان، سه نان بزرگ و دو نان کوچک شیرین می خریدیم، اما این بار مسیرمان فرق داشت. باید برنارد را به خانۀ عمو فرانس می رساندیم و مادر به تنهایی به خانه می رفت و ما همراهش نبودیم تا برای خرید نان کوچک شیرین به او اصرار کنیم. البته شاید خودش برایمان می خرید.