کتاب مسخ اثر فرانتس کافکا توسط صادق هدایت ترجمه شده است. این رمان جاودان به داستان زندگی مردی جوان می پردازد که یک شبه به حشره ای بزرگ و سوسک مانند تغییر شکل می دهد و در چشم خانواده اش، به مایه ی ننگ و نفرت تبدیل می شود. او اکنون در اتاق خود نیز احساس بیگانگی می کند و مجبور است جهانی بی رحم و ناآشنا را صرفا تحمل کند.
کتاب مسخ که تأملی دلهره آور (و به شکلی پوچ گرایانه طنزآمیز) از احساساتی انسانی نظیر بیگانگی، انزوا و احساس گناه است، بدون تردید در زمره ی برجسته ترین و به یاد ماندنی ترین آثار داستانی سده ی بیستم قرار می گیرد.
صفحات اول کتاب رو که داشتم می خوندم با خودم گفتم احتمالا کتاب حوصله سر بری باشه، ولی وقتی حوصله به خرج میدی و اعتماد می کنی به اینکه نویسنده کتاب شخصی بزرگ در ادبیات جهان هستش و همچنین مترجم کتاب که کسی نیست جز صادق هدایت.
در حین خواندن کتاب گفتم چرا گره گورا باید به یک حشره کریح تبدیل می شد؟! نمی شد به چیز پیگیری مبدل می شد؟ چیزی که چندش آور نباشه و خواننده رو منصرف نکنه از خوندن کتاب بدلیل فضای مشمئز کننده که در زندگی گره گوار وجود داشت!
ولی درادامه می بینیم که اگر گره گوار به چیزی غیر از حشره تبدیل می شد انقدر داستان برای خواننده جذاب و خواندنی نمی شد! تا جایی که برای یک حشره دلسوزی میکنیم ، یک جاهایی از کتاب با این گره گوار که حالا حشره ای عجیب و تمام عیار است؛ همزاد پنداری میکنیم!
گره گوار نان اور خانواده حال تبدیل شده است به یک حشره! پدر که بعد از ورشکستگی شغل و پیشه ای ندارد، متوصل است به درآمدی که پسرش به خانه میاورد. خواهر گره گوار، گرت ، برای اینکه برادرش هزینه تحصیل درمدرسه موسیقی اش را پرداخت کند، برادر را دوست دارد.
مادر اما حالا که پسرش به یک حشره نیز تبدیل شده است، هم دیدنش فرزند برایش آزار دهنده است و هم نمیتواند ببیند که شوهرش او را آزار می دهد. در جایی از کتاب نخواندم که هیچ کدام از اعضای خانواده برایشان سوال باشد که چرا این اتفاق برای گره گوار افتاده است!
نگرانی خانواده از این بود که حالا چه کسی اجارهبهای خانه را پرداخت خواهد کرد؟ مدرسه موسیقی گرت چه می شود؟ گره گوار از شخصیتی قابل احترام به چیزی تبدیل شد که حتی نزدیکانش هم از دیدنش انزجار داشتند.
-در زندگی واقعی مان خیلی وقت ها از گره گوار بودن تبدیل به حشره شدن، میشویم. گاهی وقت ها زندگی آوار می شود بر سرمان و انقدر خودمان را بیچیز و بی کس می بینیم که زندگی مان کمتر از یک حشره بودن هم نیست!
فرانتس کافکا یکی از مهمترین نویسندگان آلمانی زبان قرن بیستم است. بسیاری از نویسندگان بزرگ جهان از آثار او، الهام گرفتهاند و خودشان را پیروی او میدانند. کافکا در سوم ژوئیه سال 1883 در شهر پراگ دیده به جهان گشود.
در آنزمان سرزمین چک یکی از مناطق امپراطوری اتریش- مجارستان بود. او پس از به اتمام رساندن تحصیلات مقدماتی و متوسطه به دانشگاه کارلف پراگ راه پیدا کرد و در آنجا رشته حقوق را به پایان رساند. اما شغل وی ارتباط چندانی با تحصیلاتش نداشت، مدتی را بازرس و کارشناس بیمه بود و به کار در حوزه صنعت علاقه بسیاری داشت. البته در همان زمان نیز تعدادی از داستانهای کوتاه او منتشر شده بود. فرانتس به بیماری سل مبتلا شد و نهایتا در سن 40 سالگی درگذشت. او وصیت کرده بود تا آثار منتشر نشدهاش بدون مطالعه کردن، سوزانده شوند. اما بازماندگانش به این وصیت عمل نکردند و بسیاری از کتابهایش منتشر شدند.
کتاب مسخ به قلم مترجمان مختلفی به فارسی برگردانده شده است. اما این مترجم صادق هدایت است که توانسته با وفاداری به متن اصلی، بهترین ترجمه فارسی این کتاب را به نام خود کند.
شاگردی که تقریباً در تمام سال هیچ وقت در تجارت خانه نیست. اغلب ممکن است فقط دچار اراجیف یا انفاق و یا بهتان بی اساس بشود و برایش به کلی مقدور نیست که از خودش دفاع بکند؛ زیرا روحش خبر ندارد که به او تهمت زده اند و فقط بعد از این خسته و کوفته از مسافرت بر می گردد، اطلاع حاصل می کند که حکم شومی درباره او صادر شده و دیگر نمی توان از علت های آن تحقیق کرد و به این وسیله آتیه او تاریک می گردد! حضرت آقای معاون، استدعای عاجزانه دارم، قبل از اینکه اظهار لطف موافقت خودتان را نسبت به بنده اعلام فرمایید، تشریف نبرید!»
ولی معاون به شنیدن اولین کلمات گره گوار رویش را بگردانید و از بالای شانه ای که لرزه بدان مستولی شده بود، با روی ترش او را نگاه می کرد. در طی نطق گره گوار، عوض اینکه با خشونت گوش بدهد در حالی که او را می پایید خود را کم کم به طرف در، عقب کشیده بود، مثل اینکه نیروی مرموزی مانع از رفتنش می شد و به دالان هم رسیده بود. زمانی که آخرین قدم را از اتاق ناهار خوری بیرون گذاشت، حرکت تندی کرد؛ انگاری که زمین کف هایش را می سوزانید. بعد دستش را به طرف دست گیره نرده دراز کرد؛ مثل اینکه یک راه نجات مافوق طبیعی در پایین پلکان انتظارش را داشت.