کتاب داستان های یک روانشناس به قلم زهرا وافر کوشیده است تا مهارت های فردی، زندگی مشترک و تربیت فرزند را به زبانی داستانی، ساده و جذاب به مخاطب آموزش دهد. هر انسانی تنها یک بار فرصت زندگی کردن دارد.
مدتی محدود، خواه چند سال کمتر یا بیشتر که قرار است در آن تأثیری از خود بر جای گذارد. اینکه چطور زندگی کنیم که هم خودمان حداکثر استفاده را از این مدت محدود ببریم و هم تأثیر مثبتی از خود بر محیط اطراف و انسانهای دوروبرمان بر جای گذاریم، به عوامل متعددی بستگی دارد؛ اما بیشک یکی از مهمترین عوامل، آشنایی با مهارتهای روانشناختی است؛ مهارتهای مربوط به زندگی مشترک، تربیت فرزند و زندگی فردی که البته این سه مهارت بهشدت به یکدیگر وابستهاند و روی هم تأثیر میگذارند.
کتاب داستان های یک روانشناس مجموعهمقالاتی است که پیشتر در نشریات و روزنامهها به چاپ رسیدهاند و معمولاً با داستانی کوتاه آغاز شدهاند تا مفاهیم به شکلی ساده و جذاب به مخاطب منتقل شوند و تلاش شده است که آموزشها بهگونهای روان و بدون پیچیدگی یا استفاده از اصطلاحات تخصصی ارائه شود تا هر نوع مخاطبی با هر سطحی از تحصیلات بتواند با مفاهیم موجود در کتاب ارتباط برقرار کند و استفادهٔ لازم را ببرد.
لازم به ذکر است که اگرچه در کتاب داستان های یک روانشناس، در بیان مطالب، هدف سادهسازی و بیان روان مفاهیم روانشناختی بوده است، اما آموزشهای ارائهشده کاملاً جنبهٔ علمی و کاربردی دارد و مبتنی بر کتابهای تخصصی و پژوهشهای معتبر در حوزهٔ روانشناسی است.
روز سختی را پشت سر گذاشته بود. به شکل سرسام آوری ارباب رجوع داشت و دست آخر هم با یکی از مراجعان حرفش شده بود و بعد از دادوفریادی که مراجعه کنندۀ بی اعصاب و پرتوقع راه انداخته بود، رئیس وارد اتاقش شده بود و بدون اینکه از ماجرا اطلاع داشته باشد، همۀ تقصیرها را گردن او انداخته و حسابی توبیخش کرده بود. چشم هایش مدام به ساعت دیواری اتاق بود که زودتر کارش تمام شود و پناه ببرد به خانه.
وقتی عقربۀ کوچک ساعت روی عدد ۲ ایستاد، قبل از اینکه پرونده ها را جمع و چراغ اتاق را خاموش کند، قرص ژلوفن را از کشوی کوچک میزش بیرون کشید و با ته ماندۀ چای سردشده اش، قورت داد، به این امید که قبل از رسیدن به خانه، سردرد میگرنی اش کمی آرام تر شود. نزدیک خانه که رسید، بوی قرمه سبزی جاافتاده به مشامش خورد و ناخودآگاه، لبخند به لبش نشست و با خودش گفت: «بوی زندگی همینه!»
کلید را داخل قفل در چرخاند با این خیال که وقتی در را باز می کند، بچه هایش بپرند در آغوشش و همسرش با لبخند سلام کند. اما در را که باز کرد، خبری از هیچ کدام از خیال پردازی هایش نبود. بچه ها باهم قهر کرده و هرکدام در اتاق خود ناراحت نشسته بودند. از همه بدتر همسرش بود که با عصبی ترین حالت ممکن پشت میز ناهارخوری نشسته و سرش را بین دست هایش گرفته بود. چشمش که به او افتاد، سلام بی حالی کرد و به دنبالش مثل مسلسل شروع کرد: «دیگه از دست این دو تا بچه دیوونه شدم، صبح تا شب دعوا دعوا! همۀ مسئولیت ها هم که روی دوش خودمه! مگه من چقدر جون دارم؟ بشور، بساب، غذا بپز، بچه داری کن، برو خرید... دیگه خسته شدم! مگه دیروز بهت نگفته بودم پیاز بخر؟ طبق معمول یادت رفت! امروز مجبور شدم با این دو تا بچه تا سر خیابون پیاده برم که پیاز بخرم برای ناهار... چرا این قدر فراموشکاری؟ چرا باید هر چیزی رو صد بار بگم؟»