کتاب بله! من میتوانم نوشتهی ایزدیهار جمیل است که توسط مهدیس نعمتی نژاد ترجمه شده است. موفقیت هدفی است که همه در این کره خاکی به دنبال آن هستند. اگر چه در شغل، زندگی شخصی یا سلامتی جستجو بشود، در هر جنبه از زندگی پیروزیهایی پیدا میشود. ایزدیهار جمیل در کتاب بله! من میتوانم داستان 15 کارآفرین الهامبخش از تجربهها، فرهنگها و تربیتهای مختلف را جهت رسیدن به موفقیت برای شما به ارمغان آورده است.
همه انسانها خواهان کمال و دست یافتن به خواستهها و رویاهایشان هستند. این کمال میتواند در مورد کار، خانواده، سلامتی و... باشد. بسیاری از شما به دنبال کشف مسیری هستید، که انسانهای موفق رفتهاند و بارها شنیدهاید که موفقیت یکشبه به دست نمیآید. بله! کاملاً درست است! مسیر موفقیت نه یک شبه طی میشود و نه به آسانی! راه موفقیت با مشکل همراه است و استقامت و پایداری راه حل عبور از این مسیر میباشد.
در این کتاب با 15 کارآفرینی آشنا میشوید که در این مسیر با مشکلات زیادی دستوپنجه نرم کردهاند و توانستهاند با استقامت و پایداری از این مسیر پُرپیچوخم عبور کنند، همچنین برخی از اقداماتی را میخوانید که به آنها برای عبور از این مسیر کمک کرده. پس فراموش نکنید که موفقیت سرآغاز مسیرهای پُرپیچوخم دیگری است. به امید آن که مطالعه این کتاب گامی موثر در جهت شروع مسیر موفقیت شما و سرانجام به دست آوردن آن باشد.
متخصص اطفال به من گفت :«شما باید کودکتان را به طبقه چهارم ببرید، باید او را برای یک عمل اورژانسی آماده کنیم.» قلبم ایستاد، نمی توانستم نفس بکشم. اشتباه شده است. این نمی تواند اتفاق بیافتد، نمی تواند اتفاق بیافتد. پسرم آن زمان فقط دوازده ماهش بود. این فقط یک کابوس بود. من در اورژانس بودم و این واقعیت من بود. بوی ضدعفونی کننده را حس می کردم. پزشکان و پرستاران را با اسکراب های آبی و سبز در حال دویدن می دیدم و صدای بوق ماشین ها را می شنیدم.
مردم عبوس و شکست خورده را در اتاق انتظار می دیدم. پسرم را به اینجا آورده بودم؛ چون ناگهان یک توده بزرگ در پشت گردنش ایجاد شده بود. او نمی توانست بخوابد و دائماً درد داشت. اما هیچوقت در زندگی فکر نکرده بودم که آن روز صبح وقتی وارد اورژانس شوم پسرم در دوازده ماهگی باید عمل اورژانسی بشود. به شوهرم زنگ زدم و گفتم فوراً به بیمارستان بیاید. حس من مثل یک آدم گناهکار بود؛ چون اجازه داده بودم این اتفاق برای پسرم بیافتد. حس می کردم بدترین مادر هستم و خودم را به خاطر تمام کارهایی که باید انجام می دادم سرزنش کردم. اگر چه نمی دانستم آیا کار متفاوت دیگری هم می توانستم انجام بدهم یا خیر.
از دکتر پرسیدم: «آیا می توانیم عمل نکنیم؟ کار دیگری وجود ندارد که بتوانیم امتحان کنیم؟»
متخصص گفت: «نه، راه دیگری وجود ندارد.» پسرم عفونتی پیشرفته در گردنش داشت که پر از چرک بود و مثل یک توپ گلف متورم شده بود. اگر آن را خارج نمی کردیم در بدنش پخش می شد و باعث ایجاد مشکلات وخیم در سلامت او می شد.
دکتر می خواست آن کیست پر از چرک را سریعاً خارج کند تا بدنش بتواند بهبود پیدا کند. با خودم فکر می کردم «اگه اون زنده نمونه چه؟» اوه، خدا، من از عهده این کار برنمی یام. حس می کردم در حال فروپاشی هستم؛ اما به نظر نمی رسید مردم اطرافم به پسرم و من اهمیتی بدهند. برای آن ها این فقط یک پرونده دیگر بود که باید به آن رسیدگی شود.