کتاب بزغاله های ابری نوشته افسانه شعباننژاد و در انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به چاپ رسیده است. بابابزی رفته بود دنبال غذا و مامانبزی هم رفته گل برای خانه بچیند که بزیبزغاله در خانه حوصلهاش سر میرود و شروع میکند با ابرهای توی آسمان بازی کردن.
او یک عقاب ابری میبیند و به او میگوید: میشه با هم بازی کنیم؟ بهتره تو بیای تو آسمون تا با هم بازی کنیم. بزی بزغاله اما نمیتواند به آسمان بپرد. خلاصه بزیبزغاله حیوانات زیادی میبیند که او را دعوت به بازی میکنند اما در جایی که آنها میخواهند نه جایی که بزی هست تا این که بلاخره بزیبزغاله چند تا بچه بزغاله ابرای میبیند.
بزیبا از اینطرف رفته بود تا علفهای تازه بیاورد. بزیما هم از آنطرف رفته بود تا گلهای رنگارنگ بچیند. بزیبزغاله هم تو خانه مانده بود و تنهایی حوصلهاش سر رفته بود. بزیبزغاله کمی به اینطرف نگاه کرد از بزیبا و علفهای تازه خبری نبود.