کتاب و بعدها کودکی خواهم بود، در واقع سفری است به دنیای کودکی اریک امانوئل اشمیت، دورانی که از نظر کاترین للن، کارگاه واقعی آفرینشی که در آن پرورش یافته اند، همین دوران می باشد. هنرمندان در این سال های پر بار که گاه در بدبختی، گاه در خوشبختی، گاه در وفور نعمت و گاه در محرومیت، دوران کودکی شان را سپری کرده اند، میل، اشتیاق و نیاز به آفرینش و نوشتن را از همین دوران به عاریه گرفته اند.
اریک امانوئل اشمیت از نویسندگان فرانسوی است که نوشتههای او به ۴۳ زبان دنیا منتشر شده و نمایشنامههای او در بیش از ۵۰ کشور روی صحنه رفته است. آقای اشمیت در سال۱۹۶۰ در لیون چشم به جهان گشوده، نویسندهی مشهوری که دکترای فلسفهی خود را نیز از دانشگاه سوربون دریافت کرده است.
کاترین للن: در آغاز این مصاحبه، شما به نکتهای اشاره کردید: «تئاتر را خانه خودم میدانم و احساس میکنم در خانه خودم هستم.» منظورتان از این جمله چه بود؟
اریک-امانوئل اشمیت: فراموش نکنید که من در بالای یک بالکن- تپهی فورویر- به دنیا آمدم و تمام دنیا و مردمش را زیر پاهایم حس میکردم و این از بلندی نگاه کردن، سرنوشت از پیشتعیینشدهی من بود که به من حس روی سن بودن را میداد! ولی دلیل جدیتَرَش این است که تنها در تئاتر بود که قلبم برای دیگری شروع به زدن و تپیدن کرد.
ک.ل: تپیدن قلب برای دیگری؟
یادم میآید یک روز مادرم، من و خواهرم را روی پلههای در ورودی تئاتر سلستن با دو بلیت در جیب گذاشت و به ما قول داد که سه ساعت بعد به دنبالمان میآید. در سالنی پر از جمعیت، خانمی ترشرو و عبوس که راهنمای سالن بود ما را در ردیف اول نشاند، که این موضوع باعث دلخوری فلورانس شد: «از اینجا فقط میتونیم سوراخای دماغ بازیگران را ببینیم و مفتخر به دریافت بزاق دهانشان بشیم!» من حتی قبل از اینکه پردهها بالا بروند، مجذوب و مسحور بودم! جذب چی؟ جذب خود پرده. یک تابلوی بزرگ که روی آن را با پارچهی مخملی ضخیمی پوشانده بودند، پر از چین بود و به دوردوزیهایی طلایی مزین و دو طرف آن نیز به گیرههایی از جنس نقره وصل شده بود. البته این حقه از نظر من هم نازل و هم مجلل و با شکوه جلوه میکرد. نازل از این لحاظ که نقوش برجسته را میپوشاند و مجلل به این دلیل که این چشمنوازی ساختگی و دروغین توهمی زیبا از تمامی این چینهای زیبا ایجاد میکرد.