کتاب اعزام به بهشت مجموعه داستان های منتخب دومین جشنواره جایزه ادبی یوسف با گردآوری آرزو رحمتی توسط انتشارات خط شکنان منتشر شده است.
چند روزی از مادر شوهرم هیچ خبری نداشتم. چادرم را بر سرم انداختم، دست طاها را گرفتم و یاسین را در آغوش کشیدم و راهی شدم. شاید سر زدن به مادری که همزمان دو پسرش را راهی میدان جنگ کرده بود و در چله عزای همسرش به سر می برد کار چندان سختی نبود.
مادر تکه هایی از وجودش را کنده بود و دلش را با دل حضرت زینب (س) گره زده بود و در فراق همسر و دو جگرگوشه اش در خفا نرم نرم اشک می ریخت. مادر سیدعلی و سیدعلی ها در میدان مبارزه با خواهش های دل می جنگند و مردانشان در میدان نبرد با دشمن.
وارد حسینیه شدم . یاسین را در گوشهای خواباندم و اسباب بازیهای طاها را جلوی دستش گذاشتم و خودم کمی آن طرفتر با جماعتی از خانمها مشغول مهیا کردن غذا و بستهبندی و فرستادن به جبههها شدم . ناگهان عباس به داخل حسینیه دوید و بعد از سرک کشیدن به این طرف و آن طرف و مطمئن شدن از نبود خانواده اکبر آقا، فریاد زد: «اکبر آقا شهید شد.» بند دلم پاره شد . راضیه خانم در حالی که عباس را نیشگون گرفت، گفت : «ذلیل مرده مگه نگفتم این جوری خبر نیار خوب نیست. » همه زنها دست از کار کشیدیم و به سمت خانه اکبر آقا راهی شدیم .همگی با هم و دسته جمعی وارد نشدیم. من با ثریا بیشتر از همه جور بودم. با دیدن من فریاد خوشحالی سر داد و گفت : «رعنا جون، خوب کردی اومدی با رفتن اکبر آقا، بدجوری دلم گرفته ولی امروز از صبح حالم خوب نیست دلشوره دارم و این وروجک هم بدجوری به شکمم لگد میزنه .آهان، راستی بیا تو. » دستم را کشید و من را به داخل خانهاش برد . - ببین چند روزه که با مادرم میریم برای خرید سیسمونی. جغجغهاش را در دستش روبهروی صورتم تکان داد و گفت : «خاله اینجا خیلیها منتظرم هستن، مامان، بابا و... »بغض غریبی بدجور گلویم را فشار میداد احساس خفگی کردم. دندانهایم را به هم فشردم تا اشک از چشمانم جاری نشود و بهتزده به ثریا نگاه کردم . نمیخواستم کسی باشم که این شادی را از او میگیرد . ولی جماعتی پشت در، منتظر من بودند که با علامت من وارد بشوند و ثریا را دلداری بدهند .