یک روز غروب، دوان دوان رفتم تا از سر یک چاه آب بردارم. چند مرد جوان آن جا بودند. وقتی سرچاه رسیدم، یکی از آن ها داد زد: "بروید کنار تا اخمو اخمو، آب بردارد. وگرنه ممکن است مثل گربه چنگ تان بگیرد."
از حرف او ناراحت شدم. خواستم یقه اش را بگیرم و با او گلاویز بشوم. اما ترسیدم بقیه جوان ها با من درگیر بشوند. آن وقت دعوای بزرگی راه بیفتد و آدم های قبیله، به خاطر ما، به جان هم بیفتند.
با ناراحتی سطلم را توی چاه انداختم، آن را پر از آب کردم و بالا کشیدم.