رمان هدیهای از یک جن روایتی هیجان برانگیز است که مخاطب را با دنیای اتفاقات خارق العاده اما باورکردنی پیوند میدهد و حس شور انگیز خواندن یک داستان پرماجرا با فراز و نشیبهای جذاب را به او هدیه میدهد.. خواننده در رمان هدیهای از یک جن ناخودآگاه خود را در جایگاه شخصیت اصلی میپندارد و عشق، ترس، وحشت را همزمان تجربه میکند و قدم به قدم برای بدست آوردن روابط علّی و معلولی اتفاقات تلاش میکند. حس تعلیقی که تا پایان داستان با شما همراه است، کمک میکند تا گرههای داستانی را یکی پس از دیگری باز کنید.
داستان در فضایی روستایی جریان دارد که برخی از ساکنان آن جن هایی را به چشم دیدهاند و ماجراهایی برای تعریف کردن دارند که در شب نشینی هایی برای یکدیگر با آب و تاب بازگو میکنند .در این بین پسری تمامی خاطرهها را در ذهن خود ثبت میکند و در زمان دانشجویی برای دوستان خود تعریف میکند اما آنها باور نمیکنند تا این که وارد غاری میشوند که گفته میشده جنها در آن رفت و آمد دارند....
شب دوباره خواب میدیدم در کوچه با بچهها بازی میکنیم و همه جا تاریک است؛ یک دفعه اسکلتی پای مرا گرفته و میخواهد زیر خاک ببرد. صبح که بیدار شدم آفتاب از داخل پنجره به اتاق افتاده بود؛ اما بخار روی شیشههای یخزدۀ در و پنجره که بهصورت گل یخی درآمده بود، هنوز آب نشده بود. آن روز مادرم به احترام مهمان، یعنی داییجعفر، زود از خواب بیدارم نکرده بود تا او صبحانهاش را بخورد و بعد خانه را تمیز کنند. صدای پدر و مادر و دایی جعفر را شنیدم که خداحافظی میکرد. بلند شدم و چشمهایم را مالیدم و بهدو به آستانۀ در رفتم. دایی جعفر همانطور که میرفت به مشهدیقربان میگفت:
«پیر شدی. دیگر اجنهها عاشقت نمیشوند.» مشهدی قربان قاهقاه خندید و گفت: «از کجا میدانی؟ من چند زن اجنه دارم.» دایی جعفر دهنۀ اسب را آرام کشید تا آرامتر راه برود و گفت: «همان قیافهات به اجنهها میخورد؛ جز آنها کسی عاشقت نمیشود.» هر دو قاهقاه خندیدند و من داییجعفر را نگاه میکردم که با اسبش روی برفها از راه میانبُر دور میشد. مادرم در کوچه داشت برای زیر کرسی آتش درست میکرد. دودش همهجا را برداشته بود و پدرم در کنارش ایستاده بود. بدوبدو رفتم و دست پدرم را گرفتم و گفتم: «میشود به مشهدیقربان بگویی داستانش را برایمان تعریف کند؟» قبل از اینکه پدرم چیزی بگوید؛ مادرم گفت: «من هم میخواستم همین را بگویم، یک روز دعوتش کن به خانۀ ما بیاید.» پدرم نگاهی به چشمهای مادرم کرد و گفت: «روی چشمم!»
مادرم را از همۀ ما بیشتر دوست داشت. پدرم این را میدانست و گاهی از فامیلها و دوستان قدیمی دعوت میکرد که برای شبنشینی به خانۀ ما بیایند. آنهایی هم که داستانی داشتند یا اتّفاق جالبی برایشان افتاد بود، تعریف میکردند. فهمیده بودند که برای شبنشینی باید به کجا بروند. از نگاههای پدرم میخواندم او فقط برای خوشحالی مادرم این کار را میکند. البته در روستا همه به پدرم احترام میگذاشتند. هرکس به مشکلی برمیخورد سراغ پدرم میآمد. تابهحال ندیده بودم با کسی دعوا کند و همه او را دوست داشتند.