کتاب نغمه ای در روزگار گرگ ها، پژوهشی تاریخی در مورد حیات امام جواد(ع) و اوضاع فرهنگی، سیاسی و اجتماعی دوره زندگانی آن امام است.
اثر نغمه ای در روزگار گرگها، داستان بلندی است با نثر ادبی درباره زندگی و زمانه امام جواد علیه السلام. نویسنده، با قلمی زیبا، شاعرانه، نمادگرا و احساس برانگیز، تلاش در بیان ابعاد گوناگون شخصیت علمی، عرفانی، مبارزاتی، اجتماعی، انسانی و . . . آن عزیز و فراز و فرود حوادث تاریخی آن روزگار با تکیه بر منابع مهم و معتبر تاریخی دارد. ویژگی های مهم این کتاب، نگاه تازه، نثر لطیف و عاطفی به دور از شعار، پرگویی و بیمایگی در شناساندن آن جان هستی برای نوجوانان و جوانان امروز است.
کمال السید، نویسندهی این کتاب ارزشمند، به جوان بودن امام جواد و در عین حال تسلط کامل ایشان بر مسایل مختلف علمی اشاره نموده و نمونههایی از گفتارها و مناظرات علمی ایشان با اندیشمندان مختلف غیرمسلمان در حضور مأمونالرشید عباسی را نقل نموده است. وی ضمن بیان گوشههایی از کرامات و سجایای اخلاقی آن امام، به کیفیت شهادت مظلومانه ایشان به زبان داستان اشاره نموده است.
جعفر، دو جام پیاپی نوشیده است و جام سوم را در دست دارد، که عمویش می پرسد: از خواهرت پرسیدی که همسرش چه میوه ای دوست دارد؟
-آری.
- از چه میوه ای خوشش می آید؟
- انگور رازقی.
- پس منتظر چه هستی؟
جعفر، جام را سر می کشد و می گوید: او نمی خواهد این کار را بکند. می گوید همان دستمال کافی نیست؟
- جواهر و زَر برایش ببر و با او از زندگی در کاخ سخن بگو. بعد بگو می تواند با هر کدام از جوانان خاندان عبّاسی که مایل باشد، ازدواج کند.
- فردا به دیدارش می روم.
- نه فردا خیلی دیر است؛ همین امروز برو. فراموش مکن سبدی انگور با خودت ببری؛ یک سبد انگور رازقی و دو سبد زر؛ فهمیدی؟
- بله چنین خواهم کرد.
- امشب شام با هم می خوریم. با هم شب نشینی پُر عیش و نوشی خواهیم داشت. کنیزکان گلرخ برایت آواز می خوانند و قیان رقّاصه برایت می رقصد.
جعفر در تخیّل شب رؤیایی به خلسه فرو می رود. جعفر در راهِ رفتن به خانه خواهرش تلوتلو می خورد. انگور و طلا و رشته های مروارید را برابر زن می گذارد. برق آز در چشمان زن می درخشد. به دنبال توجیهی برای کار خویش است. به یاد روزی می افتد که آن دخترک گندم گون وارد زندگی اش شد و گفت که همسر شویِ اوست. کینه های گذشته شعله ور شدند. گرچه آن گندمگون از بغداد صدها فرسنگ فاصله دارد، امّا می داند دل شوهرش به یاد او، در آن جا می تپد. اگر چنین نیست، چرا غمگین است؟ چرا شوق بازگشت به مدینه را دارد؟ چرا شرکت در مجالسی را که در کاخ ها تشکیل می شود، خوش نمی دارد؟
چشمان جعفر از بزه کاری می درخشد:
- انگور رازقی به همه چیز پایان می دهد. بار دیگر زندگی ات گوارا می شود. آه چه لذّت بخش است، زندگی در کاخ ها؛ کنیزکان، دخترکان، پسربچگان، طلا و ابریشم!
زن، همچنان سر به زیر افکنده است. جعفر برمی خیزد. سکوت زن نشانگر رضایت اوست. ساعتی از شب گذشته، زن سینی ای برابر همسرش می گذارد که سه خوشه انگور در آن است. به همسرش و به دانه های انگور می نگرد، که گویی سرهای ماران است؛ مارهای بی دندان...