ماهنامه سروش خردسالان تیر 1400 منتشر شد. بچه های مهربان، کرم کوچولو، خدا امین و مینا را دوست دارد، جشن روز روستا، پاهای بادکنکی ... از جمله عناوینی هستند که در این شماره از مجله میخوانید.
مینا دوتا سیب و دوتا شکلات داشت و با خوشحالی فریاد کشید: «آخ جون! چقدر خوراکی دارم!»
داداش مینا، که از او چند سالی کوچکتر است و اسمش سینا است، بدو بدو پیش او آمد و به خوراکی هایش نگاه کرد و گفت: «این ها رو با کی می خوای بخوری؟»
مامان مینا و سینا هم در حالی که کتاب می خواند، حرف های آن ها را می شنید. مینا گفت: «خب معلومه؛ خودم تنهایی.»
سینا کوچولو ناراحت شد و رفت. مامان، پیش مینا آمد و به او گفت: «می خوام یک راز بزرگ بهت بگم.»
مینا با خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت: «آخ جون!»
مامان گفت: «اون راز اینه که مهربونی شبیه بوی عطره. همه جا پخش میشه و همه ازش لذت می برن. فایده های دیگه ای هم داره.»
مینا پرسید: «مثلا چه فایده ای؟ من اگه خوراک یهامو به کسی بدم، اونها کم میشه، نه زیاد.»
مامان گفت: «بله. در ظاهر کم می شه. اما باعث می شه یک دوست خوب پیدا کنی و یک کار خوب هم انجام دادی. خدا مهربون ها رو دوست داره.»
مینا کمی فکر کرد و دلش خواست که مهربان باشد. او داداش سینا را صدا کرد تا با هم خوراکی بخورند.
داداش سینا بعد از خوردن خوراکی ها گفت: «بیا با هم نقاشی بکشیم.»
مینا با ناراحتی گفت: « مدادرنگی هام خیلی کوچولو شده. نمی شه باهاشون راحت رنگ آمیزی کرد.»
سینا کوچولو گفت: «من مدادرنگی هامو می گذارم وسط میز تا با هم ازشون استفاده کنیم.»
مینا، داداش سینا را بوسید و به مامان گفت: «مامان جون! ممنونم که به من یاد دادی مهربون باشم. منم راز مهربونی رو به داداش سینا میگم.»