کتاب جانا، روایت زندگی شهید محرم ترک از زبان خانواده دوستان و همرزمان این شهید است. ایشان اولین شهید مدافع حرم اهل بیت در سوریه هستند و در سال ۹۰ به شهادت رسیدند.
محمدحسین که یک ساله شد پدر و مادر محرم و بقیه فامیل جمع شدند و به بهانه تولد محمدحسین آمدند خانه محرم. بعد از پذیرایی ساده ای محرم همه را برد بیرون و شامشان داد. عمو محمدش برایشان کیک خریده بود. 20 آذر بود آن شب به همه شان خوش گذشته بود. وقتی بچه ها خوابیدند، به فهمیه گفت :" یه چیزی می خوان بگم قول بده ناراحت نشی. یه ماموریت فوری سوریه برام پیش اومده !"
فهیمه تا این حرف را شنید تمام بدنش داغ شد. بغضش گرفت. گفت:" قول داده بودی تا دو سالگی محمدحسین ماموریت نری !"
محرم گفت: " یادت میاد شب خواستگاری بهت گفتم قول می دم طوری زندگی کنم که همسرم راضی باشه. امشبم از اون قولای شب خواستگاری بهت می دم که این دو هفته رو که برم دیگه نرم . این بار حضرت زینب طلبیده تو هم راضی باش ! "
حرفی باقی نمانده بود چه می توانست بگوید . راضی بود از ته دل فقط دو هفته بود آن هم زود می گذشت. گذرنامه محرم گم شده بود. تا چند روز همه جا را گشتند هر جایی که فکرش را می کردند. نبود که نبود. یک هفته ای گذشت. فهیمه حس و حال عجیبی داشت نمی دانست از گم شدن گذرنامه خوشحال باشد یا از ناراحتی محرم ناراحت. فهیمه گفت: " اگه گذرنامه ات پیدا نشه چی بازم می ری ؟ " محرم گفت: " فعلا از رفتن خبری نیست، ولی دعا کن پیدا شه. جای یکی از بچه ها باید برم . پدرش مریضه و بیمارستانه و همین یه پسر رو داره. من باید برم تا اون بتونه برگرده. پس دعا کن پیدا بشه شرمنده اش نشم ! "
نظر دیگران //= $contentName ?>
سلام کتاب متوسطی هست خیلی جذبه و کشش نداشت از زبان سوم شخص بود که بنظرم اصلا خوب نبود...