کتاب کارت دعوت مجموعه ای از داستان های گزینش شده، مجله مجازی نقد داستانِ بنیاد شعر و ادبیات داستانی است که با کارابران اندکی شروع به کار کرد و حالا بیش از ۱۵۰۰ کاربر دارد. نویسندگان این داستان ها از پایگاه نقد داستان شروع کردند و حالا به این جا رسیده اند و امید دارند که در آینده ای نزدیک تبدیل به چهره شوند.
چینش داستان ها بر اساس حروف الفبایی نام داستان هاست، از این رو که هیچ زمینه برتری دادنی در داخل مجموعه نیز ایجاد نشود چرا که بازخوردها و برگزیدن نویسندگان، توسّط خوانندگان و رصد آن و پی جویی این انتخاب ها توسّط ناشر، ارزشی والا دارد و ملاکی است برای چاپ داستان های بلند، رمان و مجموعه داستان های انفرادی، از تک تک نویسندگان این مجموعه.
به زحمت از جایش بلند شد. نگاهش را از قاب عکس روی دیوار گرفت. کلاه مرتضی را بوسید. چراغ را خاموش کرد و رفت که بخوابد. ساعت، حدود ده شب بود. نور مهتاب که از پنجره به داخل میتابید، کافی بود برای اینکه چند قدمِ از جلوی درِ اتاق تا رختخوابش را طی کند و زمین نخورد. آهسته روی تخت دراز کشید و پتو را تا زیر چانهاش بالا آورد. چند روزی بیشتر به عید نوروز نمانده بود؛ اما دل و دماغ خانهتکانی را نداشت. کسی هم نبود که کمکش کند و با شیرینزبانیهایش، برایش کار کند و هزار جور مزه بریزد تا خستگی کار از تنشان در برود.
صدای پسربچهٔ کوچک همسایهٔ بالایی آمد که داد زد: گلللل... لبخندی زد و چشمهایش را بست و یاد روزی افتاد که مرتضی با جعبهٔ شیرینی استخدامش وارد حیاط شده بود و او داشت جلوی راه پله با خانم همسایه حرف می زد:
_ من نمی گم بازی نکنه؛ ولی دیگه ساعت ده شب، وقت داد زدن نیست. همین دیشب، من سه دفعه از خواب پریدم.
_ بله، چشم! حق با شماست. می بخشید... با اجازه تون.
_ به امان خدا... مرتضیجان، اومدی، مادر؟ خیر باشه! اون چیه دستت؟
_ بریم تو؛ بهت میگم. مامان، آنقدر به این بچه گیر نده. بذار بازیش رو بکنه. یادت نیست منِ به این آقایی (!) وقتی بچه بودم، چه آتیشپارهای بودم؟ یادت نیست با توپ زده بودم شیشهٔ مغازهٔ سر کوچه رو آورده بودم پایین و صاحبش تا خونه دنبالم کرد؟
_ خُبه... خُبه... حالا کمتر خودتو تحویل بگیر! چرا؛ یادمه... خدا نکشتت! بعدش هم من با دمپایی دنبالت کردم و از خونه انداختمت بیرون و تا غروب که بابای خدابیامرزت بیاد، تو کوچه مونده بودی! و حیاط پر شده بود از صدای خندههایشان...